👼159🌙

117 5 0
                                    


☀اصلان☀

توی اتاق پرو لباس رفتم و بعد از اینکه لباس هام رو پوشیدم دوباره رفتم سراغش.

روی تخت نشسته بود و داشت چشاش رو میمالید.

به حالت بامزه اش لبخندی زدم و رفتم سمتش و جلوش وایسادم.

دست هاش رو گرفتم و هر کدومشون رو بوسیدم و گفتم:
پاشو گل پسرم...بریم صبحونه بخوریم!

لبخندی زد و با شیطنت گفت:
پس بغلم کن ددی جونم!

خندیدم و از زیر رون هاش گرفتم و بغلش کردم که دست هاش و پاهاش رو با خنده دور گردنم و کمرم حلقه کرد.

پشت میز نشوندمش و روی لباش رو بوسیدم و رو به روش نشستم و گفتم:
بعد از اینکه صبحونه ات رو خوردی لباس های تازه ای که برات گرفتم رو بپوش و برسونم بیمارستان و خودت هم میای خونه بدون مکثی...فهمیدی؟!

اخمو و با لبای آویزون لب زد:
اما من دلم میخواد با ماشین بگردم...

میون حرفش با اخمی گفتم:
نخیر...میای خونه و منتظر میمونی تا بهت زنگ بزنم...میشینی درس میخونی...همون کتاب هایی که گذاشتم روی میزت رو بخون مال رشته ی هنره...مگه عاشق نقاشی نبودی؟!

سری تکون داد و گفت:
چشم میخونم...اما بعدش که اومدم دنبالت بریم بگردیم؟!

لبخندی زدم و گفتم:
بی بلا عروسک...حتما!

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora