👼88🌙

298 44 8
                                    

🍓ارشیا🍓

با وحشت به خونی که از دستم جاری میشد چشم دوختم.
تیغ از دستم شول شد افتاد.
من چیکار کردم؟!
من واقعا چیکار کردم؟!

وقتی در حموم زده شد با ترس و نفس نفس زنان دستم رو پشتم قایم کردم و از دردش چشام رو بستم و لب زدم:
ب...بله؟!

وقتی در یهو باز شد و ارشد وارد حموم شد اشک هام چشام رو پر کرد.
با وحشت به کف حموم که خونی شده بود و نشون از گندی که زدم میداد خیره شد و سمتم اومد و از بازوم گرفت و عصبی گفت:
چه غلطی کردی؟!

دستم رو جلو آورد که از دردش نالیدم و چشام سیاهی رفت و غرید:
ارشیا بخدا میکشمت...

چشام دو دو میزد که آنیل رو گریه کنان دم در دیدم و ارشد دست پشت کمر و زیر زانوهام گذاشت بغلم کرد و بابا اردشیر وارد حموم شد و با دیدنم نگران و ترسیده سمت ارشد اومد و بغلم کرد و گفت:
من میبرمش بیمارستان تو به آنیل برس که ترسیده...

لبخندی توی بی حالیم زدم.
اون کوچولو مگه چقدر دوستم داشت که اونجوری بهم ریخته بود؟!

وقتی توی ماشین روی صندلی عقب خوابوندم کرواتش رو باز کرد و دور مچ دستم محکم بست و با بغض روی پیشونیم رو بوسید و لب زد:
نترس باشه؟!بابا قربونت بشه...زودی میرسیم بیمارستان...

لبخند تلخی روی لبام نشست و وقتی ملافه ای دور بدن برهنه ام پیچیدید توی سیاهی مطلق فرو رفتم!

👼Boy of the moon🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang