👼130🌙

156 15 1
                                    

🐳ارشد🐳

وقتی رسیدیم بیمارستان با احتیاط از ماشین پیاده اش کردم و دستم رو دور کمرش گذاشتم و باهاش آروم آروم گام برمیداشتم.

در شیشه ای بیمارستان رو باز کردم و وقتی به اتاق دکترش رفتیم با لبخندی گرم باهامون احوال پرسی کرد و به آنیل گفت روی تخت دراز بکشه.
خب هم برای چکاب اومده بودیم و هم برای تعیین جنسیت بچه.

اول از همه به همکارش گفت بیاد و سونوگرافی رو شروع کنه.
دل توی دلم نبود ببینم چند تا هستن و یا چه جنسیتی دارن.
البته هر چند تا و هر جنسیتی هم که باشن تموم وجودم میشن و هستن.

وقتی اون وسیله ی گرد رو به چیزی آغشته کرد و روی شکمش گذاشت و به صورت دورانی گردوند آنیل دستم رو گرفت و آروم و با نگرانی لب زد:
نینی ام اذیت نشه یه وقت!

خانوم دکتر خندید و گفت:
مامان کوچولو نترس...آسیبی به بچه هاتون نمیرسه!

با جمعی که بست به صفحه ی نمایش دستگاه چشم دوختم.
دکتر وقتی ذوق رو توی چشام دید با لبخندی گفت:
یه پسر و یه دختر هستن...چطوره بابای جذاب؟!

آنیل خندید و کمی بلند شد که سریع کمکش کردم که بشینه و روی لباش رو عمیق بوسیدم و گفتم:
مرسی عشقم از حضورت و از فرشته هایی که بهم دادی!

لبخندی با گونه های گل انداخته زد و هر دو از خانوم دکتر تشکری کردیم که با لبخندی لب زد:
خوشحالم باعث لبخند یه زوج زیبام!

لبخندی بهش زدیم.
دست کوچولوش رو گرفتم و بوسیدم و کلافه نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
وای که چقدر سخت شد صبر کردن برای دیدنشون!

خندید اما یهو با اخمی گفت:
دخترمون اومد نمیزارم بغلش کنی!

با تعجب نگاهش کردم.
خانوم دکتر روی موهاش رو نوازش کرد و با چشمکی رو بهم گفت:
خب حق داره مامانش...بس که دخترها لوس هستن میشن هوی مادرها دیگه!

خندیدم به حرفش.
آنیل دست به سینه تایید کرد و گفت:
من میدونم دیگه میاد و تموم ناز و اداهای من رو برای باباش رو میکنه و دلش رو میبره و من فراموش میشم!

👼Boy of the moon🌙Où les histoires vivent. Découvrez maintenant