☔آرین☔
تولد ارشیا خوشگله بود.
کلی ذوق داشت.
فکر میکردم خیلی باید بخاطر چهره ی زیباش مغرور باشه اما اصلا اینجوری نبود.
مهربون تر از اونی بود که فکرش رو میکردم!دستم رو گرفت و رو به اصلان و ارمیا گفت:
من این جوجه کوچولو رو قرض میگیرم ازتون!اصلان خندید و گفت:
حتما...البته از خودش هم بپرس!رو بهم برگشت و با لبخند زیبایی گفت:
نگو که نمیای باشه؟!خندیدم و سری تکون دادم و گفتم:
چشم...بریم!خندید و روی صورتم رو بوسید و گفت:
اوخ که چقدر تو کیوتی!خجالت زده سرم رو پایین انداختم که هر سه تاشون خندیدن.
دست تو دستش رفتیم سمت میز شیرینی ها و رو بهم گفت:
به نظرت کدومش خوشمزه هست؟!با ذوق شیرین خامه ای شکلاتی رو نشون دادم که سری تکون داد و رو به خدمه ای گفت:
یه دیس از اینا بیار برای کوچولومون!خندیدم و گفتم:
وای نه خیلی زیاده!چشمکی زد و لوپم رو کشید و گفت:
نوش جونت عزیزممم...میون حرفش یهو همون آقا بداخلاقه و آقا مهربونه و یه پسر کوچولوعه خوشگل نزدیکمون شدن.
ارشیا رفت توی بغل آقا بداخلاقه و گفت:
وای داداشی خیلی خوشحالم!خندید و بوسیدش.
سریع اون پسر خوشگله رو بغل کرد که یهو با دیدن شکم برجسته اش تعجب کردم اما خب نینی داشت و باعث شد یهو ذوق کنم و گفتم:
وای نینی داری؟!همه به ذوق یهوییم خندیدن.
اومد جلوم و گفت:
میخوای بهش سلام کنی؟!