👼56🌙

386 43 2
                                    

🐺اردشیر🐺

با نگرانی خودم رو رسوندم به عمارت برادرم.
برادری که هیچ بویی از انسانیت نبرده بود!

با خشم وارد اتاقش شدم که روی صندلیش نششته بود و سیگار میکشید.
به سمتش گام برداشتم و وسایل روی میزش رو تو یه حرکت کف اتاق ریختم و گفتم:
پسرت رو بردن هیچی نگفتم...گفتم منتظر میمونم ببینم تو چه حرکتی نشون میدی و سعی کردم ارشد رو آروم کنم تا عجولانه کار نکنه تا رقبات خول بشن و بلایی سر ارشیا بیاد...اما تو...

تنها توی چشام نگاه میکرد.
بهش نزدیک تر شدم و از یقه اش گرفتم و از روی صندلی بلندش کردم و توی صورتش داد زدم:
اما تو ککت هم نگزید و گذاشتی پسرت خودش همت کنه و برگرده خونه اش...
آفرین آفرین به غیرتت پدر نمونهههه!

بعد حرفم از اتاقش خارج شدم.
اصلا ادمی نبود و قلبی نداشت که بخواد احساساتش جریحه دار بشه و باهات بحث کنه!
خیلی وقت بود عین یه حیوون زندگی میکرد و من هم دیگه برادری نداشتم!

سمت اتاق ارشیا پا تند کردم.
وقتی در اتاقش رو باز کردم ارشد و آنیل پیشش بودن.
بهوش اومده بود.
با دیدنم بغض کرد و هقی زد و گفت:
هق...بابا اردشیر...هق...

سمتش رفتم و روی تخت نشستم و توی بغلم گرفتم.
اولین باری بود که علنی بهم میگفت بابا اردشیر.
یا خجالت میکشید و یا سختش بود اما من همیشه تلاش کردم که صدام کنه بابا!
وقتی شنیدم عمیقا خوشحال شدم.
لبخندی روی قلبم نشست و اشکی از گوشه ی چشام چکید!

روی مو هاش رو بوسیدم و توی بغلم فشردمش و لب زدم:
جانه دلم...قربونت برم...پسرک من...گریه نکن دورت بگردم بابا پیشته!

👼Boy of the moon🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang