🐳ارشد🐳دردش گرفته بود.
با اینکه هنوز دو سه ماهی مونده بود اما وقتی شب خواب بودم با صدای ناله ی دردمندش بیدار شدم و از خواب پریدم.دستش روی شکمش بود و اشک هاش روی گونه هاش جاری شده بود.
از دو طرف شکمش گرفتم و نگرتن لب زدم:
چیشدی آنیلم...دردت گرفته...آخه چطور وقتی که...میون حرفم یهو صورتش از درد جمع شد و جیغی کشید.
با دلهوره از روی تخت بلند شدم و از سریع بغلش کردم.خواستم از اتاق بیرون برم که یهو در باز شد و اول آریل و بعد عمو وارد اتاق شدن.
آریل با دیدن صورت خیس از اشک بردارش سریع اومد نزدیک و نگاه بدی بهم انداخت و حرصی گفت:
چیکارش کردی لعنتی...هوم؟!عمو نگران و مضطرب لب زد:
فقط دردش گرفته...به جای گشتن دنبال مقصر زود باشین برسونینش بیمارستان!بعد حرفش سریع رفت تا ماشین رو روشن کنه.
آنیل توی بغلم بی حال مینالید و اشک میریخت.
اونقدری نگرانش بودم که نفس هام تنگ شده بودن.روی صندلی عقب جا گرفتم.
نمیتونستم از بغلم دورش کنم.عمو سوییچ رو داد به آریل گفت ماشین رو برونه.
سرش رو روی سینه ام گذاشتم و روی پیشونیش رو عمیق و پشت سر هم بوسیدم و زمزمه وار لب زدم:
خورشید قلبم...نور جهان تاریکم...یکم تحمل کن تا وقتی کوچولوهامون به دنیا اومدن بهشون بگم یه شیر کوچولو مادرشونه...هوم؟!میون دردش لبخند بی حالی زد اما یهو لباش رو گازی گرفت و جیغ خفه ای کشید و هق هق کنان و لب زد:
هق...دلم میپیچه...هق...خیلی درد داره...