🌀ارمیا🌀
محکم توی بغلم گرفتمش.
جیغ خفه ای کشید و گفت:
جیغ...داداشی له شدم!روی صورتش رو بوسیدم و گفتم:
میدونی چقدر ترسیدم...چند بار بهت گفتم که هیچ وقت اگه خونه تنهایی در رو باز نکنی برای هر کی که در میزنه؟!سرش رو پابین انداخت و با بغض گفت:
اما من فکر کردم تو در میزنی...آخه کسی خونمون نمیاد که بخوام مشکوک بشم!حق داشت.
سرش رو روی سینه ام گذاشتم و گفتم:
از حالا به بعد هر وقت خواستم خونه بیام زنگ میزنم بهت...خب؟!سری تکون داد که لبخندی به معصومیتش زدم و روی موهاش رو بوسیدم و نگاهی به اصلا که روی صندلی جلو نشسته بود و با لبخندی از توی آینه نگاهمون میکرد انداختم و گفتم:
خیلی ممنونم که کمکمون کردی آقای دکتر!لبخندش بیشتر کش اومد و گفت:
وظیفه ام بود...مثه شغلم عاشق نجات دادن آدم هام!آرین لبخندی با خجالت زد و گفت:
پس دیگه از دکترها نمیترسم!خندیدم و اصلا هم خندید و برگشت سمتمون و گفت:
چطور؟!مگه دکترها هیولا هستن که تا حالا میترسیدی؟!سری تکون داد و گفت:
آره چون یه چیز تیز رو بی رحمانه فرو میکنن توی باسنت و هر چقدر هم که جیغ بکشی تا کارشون تموم نشه درنمیارنش!خندید به تفسیرش و روی موهاش رو پخش کرد و گفت:
ولی من ملاحظه ی بیمارم رو میکنم...اگه آمپول دوست نداشته باشه بهش قرص یا سرم میدم...خوبه؟!با ذوق سری تکون داد که خندیدیم!
☔آرین☔
پوست:گندمی
چشم:قهوه ای روشن
مو:قهوه ای
سن:۱۵ سال
حرفه و شخصیت:
بچه مدرسه ای!
مهربون و آروم اما به موقعش شیطون بلاست!