👼آنیل👼
روی تخت خوابوندم و ملافه ی روی تخت رو تا روی شکمم بالا کشید و دستش رو روی موهام کشید و با لبخندی گفت:
حال همسر خوشگلم و عسل های بابا بهتره؟!با لبای آویزون لب زدم:
نه خوب نیست...پس کی قراره عروسی بگیریم؟!لبخندی با عشق زد و دستم رو گرفت و عمیق و طولانی روش رو بوسید و گفت:
قربونت بره ارشد...بعد از به دنیا اومدن این وروجک هر جوری که عروس زیبام بخواد جشن میگیریم...باشه؟!با ذوق سری تکون دادم.
خندید و صورتش رو جلو آورد و لباش روی لبام نشست و بعد از بوسیدنم لباسش رو درآورد و با بالا تنه ی لخت کنارم روی تخت دراز کشید.با ذوق و چشای ستاره بارونی به بدنش چشم دوختم.
میدونست که چقدر عاشق این هستم که اینجوری توی بغلش فرو برم.روی سینه اش رو بوسیدم و محکم بغلش کردم و صورتم رو به بدنش مالیدم که خندید و روی موهام رونوازش کرد و روی پیشونیم رو عمیق بوسید و لب زد:
ببینم عروسک...این داداشت سینگله که اینقدر تندخو و بدخلقه؟!خندیدم و شونه ای بالا انداختم و گفتم:
نمیدونم واقعا...تا موقعی که پیششون بودم خیلی خاطرخواه داشت اما پا نمیداد به کسی و همیشه میرفت سر کار و شرکت!سری تکون داد و نفسش رو فوت کرد و گفت:
من که باورم نمیشه این غول بیابونی رو کسی دوست داشته باشه...بین حرفش مشتی به شکمش زدم و گفتم:
هی راجب داداش جذابم درست حرف بزن...اصلا خوب کرد دعوات کرد و حالت رو گرفت!