🐋ارشد🐋
پدر عین خیالش نبود که ارشیا نیست!
از دلشوره داشتم خفه میشدم!
برادرم بود و عاشقش بودم و نمیخواستم حتی یه تار موش هم کم بشه!ارسلان عاشقش بود و قطعا نمیزاشت توی وضعیت بدی به سر ببره حتی اگه گروگان باشه اما باز هم عزیزدردونه ام بود و دلم نمیتونست آروم بگیره!
ارسلان لعنتی تهدید کرده بود که باید هر چی که قرار بود توی معامله ی شرکت هامون نصف کنیم رو به نامشون بزنم.
خب پول پرست بودیم هر دومون و طبیعتا با همچین موضوعی کنار نمیومدیم!
فعلا صبر کردم تا طی که نقشه به عمارتش برم و حسابش رو کف دستش بزارم!
و اینم میدونم که ارشیا در امانه و جونش در خطر نیست و هیچ وقت یه عاشق معشوقش رو فدا نمیکنه!مشغول فکر کردن بودم.
معمولا سیگار کشیدن فکرم رو باز میکرد.
میخواستم هر چه سریع تر این ماجرا تموم بشه و شرکتمون بخاطر این تهدید و گروگانگیری خسارت یا سودش رو نده بره و دوباره از نو همه چیز رو شروع کنیم!آنیل در اتاق کارم رو نزده باز کرد و اومد تو و یه راست جیغ زد و گفت:
میخوام برم پیش اردشیر خان...تو بهم توجه نمیکنی...همیشه تو این اتاقت نشستی و سیگار میکشی...من حوصله ام سر رفته...میخوام برم بیرون...داشت چی میگفت واقعا؟!
انتظار داشت میون مشقت فکری و نبود ارشیا به فکر تفریح و اینجور چیز ها باشم؟!میون حرفش داد زدم و جا سیگاری رو به سمتی پرت کردم که صد تیکه شد و غریدم:
با خودت چی فکر کردی؟!واقعا بچه ای که نمیبینی تو چه وضعیتیم...نمیبینی که دارم جون میدم از نبود ارشیام...داداش کوچولوم...یه درصد فقط یه درصد فکر نکردی اون اولین انتخابمه...به اینجای حرفم که رسیدم دهنم قفل شد!
چشای معصوم و نگاه کودکانه اش دلم رو برد!
معلوم بود که اونقدری ساده و بچه هست که نتونه راجب چنین چیز هایی درگیر بشه!بغض کرده نگاهم کرد.
دستی به صورت گر گرفته ام کشیدم و لب زدم:
آنیل...سرش رو پایین انداخت و دیدم که قطره اشکی معصومانه روی زمین چکید و تنها لب زد:
ببخشید!همین رو گفت و از اتاق خارج شد!