💖راوی💖دیدن اشک های مظلومانه ی پسرک وجودش رو به آتیش میکشید.
امروز حتی به خودش اجازه نداد تک بوسه ای از لبای باکره و زیباش بگیره.در حالی که خیره به پسرک بود عقب کشید و بی هیچ حرف اضافه ی دیگه ای سوار ماشین شد و رفت!
نگاه عصبی و متعجب ارمیا رو دید و حتی فکر این رو میکرد که شاید دیگه نتونه آرینی که عین دونه ای از درخت زندگی توی وجودش نقش بسته بود رو ببینه.
با کلافگی سمت عمارت روند.
شاید باید با اصلان که به نظر منطقی تر از همهشون بود حرف میزد.به چشم دیده بود که رابطه ی ارسلان خان و ارشیا توسط اون جفت و جور شد.
وقتی به عمارت رسید با سردرد بدی که با دیدن اشک های پسرک به جونش افتاده بود خواست سمت اتاقش بره تا کمی چشم روی هم بزاره اما با صدای ارشد به سمتش برگشت.
ارشد با اخمی سمتش اومد و گفت:
چته مرد؟!چرا کشتی هات غرق شده؟!سعی کرد به رئیسی که براش رفیق هم بود لبخندی بزنه و گفت:
هیچی...فقط خسته ام...
ارشد تک خنده ای زد و زد روی دوشش و گفت:
چرت و پرت تحویلم نده...از توی چشات داره میخونم که با یکی بحثت شده!لبخند تلخی زد و راحت راز تازه شکل گرفته توی وجودش رو به زبون آورد و گفت:
هیچی فقط حس میکنم دلم رو به یکی باختم!