👼26🌙

464 63 4
                                    

💣ارسلان💣

توی بغل ریزه میزه اش کشیده بودم!
سرم رو روی سینه اش گذاشتم که روی مو هام رو نوازش کرد و یهو چنگی گرفت و گفت:
چجوری باور کنم دوستم داری؟!

لبخندی زدم و چونه ام رو روی سینه اش گذاشتم و خیره به چشاش لب زدم:
میخوای بهت نشون بدم؟!

سری تکون داد که روش خیمه زدم.
با چشای درشت نگاهم کرد که از کیوت بودنش خندیدم.
نگاهم رو به جای جای صورتش دادم و لب زدم:
متاسفانه من بیشتر مرد عملم تا مرد حرف زدن خوشگلم...

میون حرفم بود که سرم رو توی گردنش فرو بردم و بوسه ای عمیق روی گردنش نشوندم که آهی کشید.
تو گلویی خندیدم و بوسه ای رو گلو و زیر گلوش نشوندم که از دو طرف صورتم گرفت و لب زد:
عوضی جذاب!

خندیدم و از مچ هاش گرفتم و دو طرف صورتش قفل کردم و لبام روی لباش کوبیدم و بوسیدم و گاز زدم و مکیدم!

بوسه هام رو جای جای بدنش نشوندم.
بدنش منقبض میشد و میلرزید و مینالید.
لذتی که از وجودم میگرفت رو خیلی دوست داشتم و میخواستم ساعت ها این رابطه ی بینمون ادامه پیدا کنه!

از دو طرف رون هاش گرفتم و کمی بالا گرفتمش.
پایین تنه اش مقابل چشام بود.
لبخندی زدم و روی رونش رو بوسیدم و لب زدم:
چرا همه چیزت اینقدر کیوته نازدونه؟!

تکخنده ای زد و دستش رو سمت پایین تنه اش برد و روش رو پوشوند و گفت:
داری معذبم میکنی...

خندیدم و از دستش گرفتم و از روی عضوش برداشتمش و روی عضو کوچولو و صورتی رنگش رو با زبون تر کردم و سرش رو بوسیدم.

آهی کشید و عضوش تکونی خورد و سفت شد.
خندیدم و روی شکم و سینه هاش رو نوازش کردم و لب زدم:
خیلی حشری تر از این حرف هایی پسرکم!

🐺اردشیر🐺

از اینکه ارشد داشت به حرف هام گوش میداد خیلی حال و روزم خوب بود.
آنیل هنوز بچه بود و نمیشد بزارم توی آتیش این جنگ و جدال بسوزه!
ارشد گاهی تند و تیز میشد و نمیشد کنارش سر کرد!

اما تنها کافیه که درکش کنی و بفهمی که چی میخواد و انگار آنیل قشنگ تونسته بود دلبریش رو بکنه که دیگه از ارشد عصبانی خبری نبود!

با صدای شکستن چیزی از اتاقم خارج شدم.
به سمت پله ها رفتم.
خواستم از پله ها پایین برم که با دیدن صحنه ی مقابلم برای یه لحظه قلبم از تپیدن ایستاد!
آهیر پایین پله ها به پهلو افتاده بود و گلدونی که تازه از فرانسه سفارش داده بودم اطرافش خرد و خاکشیر شده بود!
بی اهمیت به ارزش بالای اون گلدون به سمتش دوییدم.
سریع بغلش کردم و از میون شیشه خرده ها بیرون کشیدمش و بردمش و روی کاناپه خوابوندمش.

خدمه سریع و بدون حرفی اومدن تا همه اون بهم ریختگی رو تمیز کنن.
با نگرانی به صورت رنگ پریده اش خیره شدم و به یکی از خدمه ها که در حال تمیز کردن بود گفتم:
زودی دکتر رو خبر کنین...کسی ازتون میدونه چرا اینجوری شده؟!

الهام که سالخورده ی خدمه ها و مسئولشون بود اومد سمتم و گفت:
خب آقا آهیر با هیچکس حرفی نمیزنه...

جورج که مسئول خدمه های مرد بود از اتاقی بیرون اومد و گفت:
آقا به دکترتون زنگ زدم الآن میرسن!

سری تکون دادم.
حدود پنج دقیقه ای طول کشید تا آندرسون بیاد.
بعد اومدنش اومد سمتم و باهام دست داد و سریع پایین کاناده روی زانو هاش نشست و نبضش رو چک کرد و دستگاه فشارش رو درآورد و فشارش رو گرفت و دستش رو رو روی پیشونیش گذاشت و گفت:
بیماری زمینه ای داره؟!

همین لحظه بود که صدای آنیل رو شنیدم.
با نگرانی به سمتمون دویید.
با بغض به آهیر نگاه کرد و گفت:
چرا دوست خوشگلم اینجوری شده؟!

با لبخند تلخی توی بغلم کشیدمش و گفتم:
عزیزم خوب میشه گریه نکن!

انگار صدای دکتر رو شنیده بود که گفت:
بهم گفت قند خونش کمه و ممکنه بخاطر کار زیاد و افت قند خونش از حال بره...شاید برای همین حالش بد شده!

نگاه عصبی و نگرانم رو به آهیری دادم که موضوع به این مهمی رو ازم پنهون کرده بود!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now