👼51🌙

380 45 0
                                    


🐳ارشد🐳

دستم بالا میرفت برای زدنش اما خوددار بودم.
نمیخواستم به خاطر ضربه های سنگین دستم آسیبی ببینه!

سمت خونه روندم که وسط های راه گوشیم زنگ خورد.
بابا اردشیر بود.
میون هر سختی که بودم دیدن اسمش و وجودش حالم رو خوب میکرد.
لبخند زدم و برداشتم و گفتم:
جانم اردشیر خان؟!

با نگرانی لب زد:
با آنیل حرف زدم و گفتم میام دنبالش اما انگار آدرس اشتباهی داده پیداش نمیکنم...

آهی کشیدم و گفتم:
پیش منه ووروجک فراری!

نیم نگاهی به چهره ی اخمو و کیوتش کردم و توی دلم قربون صدقه اش رفتم.
اردشیر عصبی گفت:
یکم آدم باش پسر...راه به راه سر این بچه داد میزنی نمیگی نحیفه و شکننده و اذیت میشه؟!

حرصی لب زدم:
این پسر کوچولوتون نباید بفهمه وقتی گرفتارم نباید لج کنه؟!

اردشیر نفسی گرفت و گفت:
ارشیا مسئله ای نیست که بخوای غمش رو بخوری...من با برادر ارسلان حرف زدم...ارسلان اون رو حق خودش میدونه و بقیه ی چیز ها مثه گروگان گیری و اینا بهانه هست...بهتره رابطه ات رو باهاش خوب کنی تا این لجبازی هات باعث آسیب به برادرت نشه!

همیشه یه پله جلو تر از ما بو!
همیشه بزرگی میکرد!
همیشه بهترین تصمیم ها رو میگرفت!
همیشه تک بود تک! 

ناچار تایید کردمش چون میدونستم اگه بگم نه قطعا تا آخر امروز حالم رو میگیره!
تهدیدش هم با گرفتن آنیل ازم بود.
آنیل هم خیلی دوستش داشت و حاضر بود دوریم رو تحمل تا اردشیر به خواسته اش برسه!

وقتی به خونه رسیدیم.
آنیل قهر کرده خواست بره تو اتاقش که نزاشتم.
دستش رو کشیدمش سمت خودم و خیره به چشای دلرباش لب زدم:
فقط یه بار دیگه اینجوری بشه و بخوای بی اجازه ی من جایی بری نمیزارم دیگه از اتاقت بیای بیرون...فهمیدی؟!

خواست پسم بزنه و بره که بازوش رو فشردم و با تاکید گفتم:
فهمیدی آنیل؟!

به دستم با دست های کوچیکش چنگ زد و گفت:
هق...دردم میاد اینجوری نکن!

وقتی دوباره نزدیک به گریه کردن بود پوفی کشیدم و بغلش کردم. 

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now