🔥راوی🔥با بغضی که مدام به گلوش چنگ میزد وارد سالن شدن.
ارشد با اقتدار به تموم افراد جمع نگاه مینداخت.
همگی بدون مکثی بهش نزدیک شدن و با لباس هایی که یکی از یکی گروه قیمت تر بود باهاش دست دادن و گاهی آغوشی نیمه و در حد برخورد قسمتی از بدن باهام احوال پرسی میکردن.مردی میانسال نزدیکشون شد.
خیلی خوش تیپ بود و نگاه جمعیت رو به خودش جذب میکرد!
با ارشد دست داد.
ارشد با لبخندی صمیمی تر نگاهش کرد.
مرد با لبخندی زد روی دوشش و گفت:
ارشد خان چه عجب یه جایی دیدیمتون...یعنی اینقدر عموت برات نا محرم شده که سمتش نمیای؟!ارشد با چهره ای شرمنده که اصلا بهش نمیومد سرش رو پایین انداخت.
این مرد براش حسابی ارزش داشت که حسابی براش احترام قائل بود!
با لبخندی پر از پشیمونی لب زد:
خودت میدونی که درگیر کار های کی بودم؟!مرد آهی کشید و سری تکون داد.
خواست دستش رو پشت کنرش بزاره و اون رو به سمت میز پذیرایی هدایت کنه که چشمش به پسرک خورد.
به قدری به چشمش زیبا اومد که مات برده نگاهش کرد.
بدون پرسیدن چیزی بهش نزدیک شد.
پسرک با استرس و کمی ترس خودش رو جمع کرد.
لبخندی روی لباش نشست و از حالت رفتارش فهمید اون تنها یه پسر بچه هست و شاید مجبور شده این لباس ها رو بپوشه!
با لبخندی گفت:
سلام کوچولوی زیبا...ندیده بودمت با پسرم ارشد اومدی؟!لبخندی به لحن مهربون مرد زد و سری تکون داد.
ارشد دست به جیب و با تشر گفت:
مگه لالی که از زبونت استفاده نمیکنی؟!مرد متوجه فضای متشنج بینشون شد.
اخمی میون ابرو هاش نشست.
پسرک با بغض و معصومیت لب زد:
سلام از آشناییتون خوشبختم آقا!مرد از لرزش صدای پسرک هوری دلی ریخت و دستش رو سمتش دراز کرد و گفت:
بیا بریم بهت یه چیز خوشمزه بدم بخوری کوچولو!مرد مقابلش با وجود سن بالاش به علاقه های بچگانه ی اون توجه کرد.
با لحن مهربون و صمیمی باهاش حرف میزد.
انگار فهمیده بود یه قربانیه و میخواست اینجوری حس بدش رو کمتر کنه!
وقتی دست های کوچولوش رو میون دست های بزرگ و محکم و زبر مرد که تنها اختلافش با مرد شیطانی چروک های روی دستش بود گذاشت.
لبخندی زد و روی دست ظریفش رو بوسید و خیره به چهره ی بی نقصش لب زد:
اسمت چیه فرشته کوچولو؟!لبخندی با ناز زد.
این مرد خیلی قشنگ نازش رو میکشید و با ملاحظه باهاش حرف میزد.
خجالت کشیده و در حالی که گونه هاش گل انداخته بود لب زد:
آنیل...آنیل هستم آقای مهربون!مرد از سادگی پسرک خندیدش گرفت.
از صفتی که بهش داده بود خوشش اومد.
خواست چیزی بگه که ارشد با خشم دست پسرک رو گرفت و کشید و گفت:
دیگه باید بریم متاسفم اردشیر خان!