👼176🌙

72 5 0
                                    


🦈امید🦈

وقتی رسیدم به بیمارستان دم در دیدمش.
انگار منتظرم بود.
سریع ماشین رو پارک کردم و سمتش پا تند کردم.
با نزدیک شدنم بهش لبخندی بهم زدیم و دستی بهم دادیم.

سمت اتاقش راهنماییم کرد.
از برخورد پخته و مودبش معلوم بود که قطعا پیش آدم درستی اومدم.

پشت میزش نشست و تعارف زد بشینم که روی نزدیک ترین صندلی نشستم و تلفن زد و گفت دو تا لیوان قهوه بیارن.

بعد از اینکه بهم خیره شد لب زد:
خب در خدمتم جناب...بفرمایین!

لبخندی زدم و مردد لب زدم:
خب...من اومدم که یه عرض مهمی رو باهاتون درمیون بزارم که...

مکثی کردم چشام رو بستم و ادامه دادم:
که مربوط به یکی از نزدیکانتون میشه!

سوالی نگاهم کرد و گفت:
مثلا کی...درست و واضح بگو امید!

دل رو زدم به دریا و لب زدم:
آرین...آرین داداش کوچیکه ی ارمیا!

وقتی به جای تعجب و حتی عصبانی شدن یهو لبخند دندون نما و معناداری زد شوکه شدم.
از پشت میزش بلند شد و اومد نزدیکم و مقابلم نشست و لب زد:
یعنی رسما اومدی خاستگاریش؟!

به حرفش تکخنده ای زدم و دستی به موهام کشیدم و گفتم:
شاید بهتر باشه بگم دیگه نمیتونم درست و حسابی نفس بکشم وقتی کنارم ندارمش!

👼Boy of the moon🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang