👼آنیل👼
اشک هام بی وقفه جاری میشدن.
خیلی ترسیده بودم.وقتی رسیدیم بیمارستان و میخواستن بزارنم روی تخت یه لحظه هم دست ارشد رو ول نکردم.
دکترم وقتی دید ییخیال ول کردن دست ارشد نمیشم گذاشت کنارم بمونه.
شروع کرد به معاینه کردنم.اولش یه آرامبخش توی سرمم زد.
فشارم رو گرفت و حتی تست قند هن ازم گرفت بخاطر کاسه ی چشام که قرمز شده بودن.با مکث و اخم کمرنگی رو به ارشد گفت:
یکم فشارش بالاست و قندش هم باید از این به بعد کنترل بشه...رژیم غذاییش هم باید بیشتر سبزیجات و قلات باشه...دیگه نباید شیرینجات بخوره...درواقع این درد یهوییش هم بخاطر همین قندشه که داشته به دوقلوهاتون آسیب میرسونده!ارشد نگران لب زد:
م...ممکنه این مشکلش ادامه دار باشه؟!دکتر لبخندی زد و گفت:
نگران نباش...اکثرا توی دوران بارداریشون قند بارداری میگیرن و بعدش خوب میشن البته با رعایت شرایطی که براتون مینویسم و میگم...خب؟!هر دو سری تکون دادیم.
دکتر با لبخندی گفت تا یکی دو ساعت باید بستری باشم و بعد مرخصم و بعد رفت.ارشد روی موهام رو نوازش کرد و روی پیشونیم رو بوسید و با لحن مسخره ای گفت:
خب خب مثه اینکه دیگه خبری از شیرینی و شکلات و بستنی نیست!خندیدم به حرفش اما سریع سیلی به بازوش زدم و بی حال گفتم:
بعد از به دنیا اومدنشون کلی میخورم تا بترکم!خندید و روی لبام بوسه ای کاشت و بعد روی شکمم رو بوسید و گفت:
تو فقط خودت سالم باش و این دو تا فسقل رو سالم به دنیا بیار بعدش برات سنگ تموم میزارم عروسکم!