👼179🌙

79 7 0
                                    

🦈امید🦈

وقتی با ماشین وارد حیاط شدم.

آرین رو در حال آب بازی با ارمیا و ارشیا دیدم.
با شلنگ داشتن همدیگه رو خیس میکردن.

وقتی ماشین رو گوشه ای پارک کردم آقای دکتر پیاده شد و با خنده ای رفت سمتشون و گفت:
پسرها تمومش کنین...سرما میخورین...

هر سه تاشون با ذوق و خنده به کارشون ادامه میدادن.
اما آرین تا چشمم به من افتاد با جیغی شلنگ توی دستش رو ول کرد سمتم دویید.

وقتی پرید توی بغلم با خنده محکم بغلش کردم.
روی صورتم رو بوسید و با لبخندی گفت:
ووییی...خیلی دلم تنگ شده بود برای آقا مهربونه!

لبخندم عمیق تر شد و حتی به وضوح تپش قلبن رو حس میکردم.
خواستم چیزی بگم که یهو عقب کشید و ازم فاصله گرفت و گفت:
وای ببخشید خیس شدی...

موهای خیس چسبیده به پیشونیش رو با تکخنده ای دادم بالا و گفتم:
الآن فکر میکنی من بدم اومده که این موش کوچولوی خوشگل پریده بغل من؟!

لبخندی دندون نما و خواست چیزی بگه که یهو ارمیا اومد نزدیک و دستش رو گرفت و کشیدش سمت خودش و با اخمی رو بهم گفت:
باز که اومدی...مگه نگفتم به داداشم نزدیک نشی؟!

خواستم چیزی بگم که آقای دکتر دستش رو به نشونه ی ساکت شدنم بالا آورد و رو به ارمیا گفت:
اومده که حرف بزنیم و قراره تو هم گوش بدی عزیزم...باشه؟!

👼Boy of the moon🌙Onde histórias criam vida. Descubra agora