🐺ارشد🐺
خودش رو توی بغلم جمع کرده بود.
نمیخواست یه دقیقه هم ازش فاصله بگیرم.
بابا اردشیر هم میدونست باید تنهامون بزاره تا خودم آرومش کنم و زودی رفت.با لبای غنچه شده و با ناز لب زد:
خیلی ترسیدم!میدونستم حالا نوبت منت کشیه و کلی باید نازش رو بکشم و حتی جکوب رو کلی دعوا و تنبیه کنم تا راضی بشه کمی ماجرای امروز رو فراموش کنه!
روی مو هاش رو نوازش کردم و در حالی که سرش روی سینه ام بود و انگشتش رو روی سینه هام حرکت میداد لب زدم:
میدونم قنده عسل...میون حرفم ضربه به سینه ام زد و گفت:
بدونی...ندونی...برام فرقی نداره ارشد...من گفتم این سگه بی تربیتت رو تو خونه نزار ول بچرخه...نزدیک بود گازم بگیره...ترسیدم...اگه خونه نبودی چی...هق...توی آغوشم بیشتر فشردمش و روی پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
قربونت برم گریه نکن...چشم ضده داغ میکنمش تا تو دلت آروم بگیره...فین فین کنان لب زد:
نه سوختن درد داره...در حالی که داشت چشاش رو میمالید و توی کیوت ترین حالت خودش بود خیره بهم لب زد:
یه بار بچه بودم داشتم با با کبریت بازی میکردم دستم سوخت...کلی گربه کردم و چشای خوشگلم بوف شد!اشک هاش رو با دست هام پس زدم و با خنده ای از بامزه بودنش قربون صدقه اش رفتم و پشت سر هم جای جای صورتش رو بوسیدم و گفتم:
شیرینک...بوسه...دلم ضعف رفت...بوسه...اینقدر که خوشگل دلم رو میبری...بوسه...ناز میکنی...خندید و بلند شد و روی پاهام نشست و دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد و خیره به چشام و نزدیک لبام لب زد:
دوستت دارم ارشدی من!از دو طرف پهلو هاش گرفتم و روی جناغ سینه اش رو بوسیدم و عطر تنش رو نفس کشیدم و سرمست لب زدم:
دیوونه شدم از بس که با هر بار دیدنت بدنم تنها چشیدن سلول به سلول بدنت رو
خواستار شد عروسک کوچولوی من!روی صورتم رو بوسید و یهو با لبای آویزون لب زد:
اما آنیلی هنوز نبخشیده که!با خنده خوابوندمش رو تخت و سریع روش خیمه زدم که جیغی با خنده کشید و به جون گردنش افتادم که ناله ی لطیفش بلند شد!