👼194🌙

120 9 0
                                    

☔آرین☔

با بغض به در خیره بودم.
پس کجاست آقا مهربونه؟!
پس کجاست ددی جذابم؟!

روی زمین توی حیاط نشسته بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم.

دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم و اشک هام جاری شد.

با نگه داشتن ماشینی دقیقا جلوم با ترس کمی عقب رفتم.

ماشین ددی جونم بود.

با اخم جذاب اما ترسناکی سمتم اومد و از بازوم گرفت و بلندم کرد و گفت:
برای چی نشستی روی زمین بچه؟!

وقتی صورت خیس از اشکم رو دید کلافه آهی کشید و بغلم کرد.

روی موهام رو نوازش کرد و بوسید و گفت:
ببخشید دیر کردم عروسک...یکم کارم طول کشید!

از دو طرف صورتم گرفت و اشک هام رو با بوسه هاش و لبای داغش پاک کرد و گفت:
دلت برای بابایی تنگ شده بود؟!

با لبخند و با گونه های گل انداخته سری تکون دادم و گفتم:
آره قده یه آسمون!

خندید و روی پیشونیم بوسه ای کاشت که اخمو لب زدم:
خب پس کی آبنبات های آلبالوییم رو میبوسی؟!

با انگشت به لبام اشاره کردم که لبخند دندون نمایی زد و خیره به لبام گفت:
پسر کوچولوم باید بدونه که ددیش اول از همه نمیره سراغ لبای شیرینش...

روی صورتم رو نوازش کرد و ادامه داد:
میخواد اول احساس امنیت کنی کنارش...میخواد خودت بخوایش...خب؟!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now