☔آرین☔
با بغض به در خیره بودم.
پس کجاست آقا مهربونه؟!
پس کجاست ددی جذابم؟!روی زمین توی حیاط نشسته بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم.
دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم و اشک هام جاری شد.
با نگه داشتن ماشینی دقیقا جلوم با ترس کمی عقب رفتم.
ماشین ددی جونم بود.
با اخم جذاب اما ترسناکی سمتم اومد و از بازوم گرفت و بلندم کرد و گفت:
برای چی نشستی روی زمین بچه؟!وقتی صورت خیس از اشکم رو دید کلافه آهی کشید و بغلم کرد.
روی موهام رو نوازش کرد و بوسید و گفت:
ببخشید دیر کردم عروسک...یکم کارم طول کشید!
از دو طرف صورتم گرفت و اشک هام رو با بوسه هاش و لبای داغش پاک کرد و گفت:
دلت برای بابایی تنگ شده بود؟!با لبخند و با گونه های گل انداخته سری تکون دادم و گفتم:
آره قده یه آسمون!خندید و روی پیشونیم بوسه ای کاشت که اخمو لب زدم:
خب پس کی آبنبات های آلبالوییم رو میبوسی؟!
با انگشت به لبام اشاره کردم که لبخند دندون نمایی زد و خیره به لبام گفت:
پسر کوچولوم باید بدونه که ددیش اول از همه نمیره سراغ لبای شیرینش...روی صورتم رو نوازش کرد و ادامه داد:
میخواد اول احساس امنیت کنی کنارش...میخواد خودت بخوایش...خب؟!