👼92🌙

303 40 3
                                    


💣ارسلان💣

کنارش روی تخت نشستم.
اصلان با نگاهی ترحم برانگیز نگاهش میکرد و حالم رو خراب میکرد.
پسرکم چطور دست به اینکار زد؟!
ای کاش میمردم و این روز رو نمیدیدم!

غرور و غیرتم با دیدن مچ دستش که باند پیچی شده بود شکست و صد تیکه شد.
قطره اشکی که صورتم رو خیس کرد رو پاک کردم و با صدای اصلان بهش چشم دوختم که گفت:
نباید اینکار رو میکردی...من صحبت کرده بودم با اردشیر خان و قرار بود...

نزاشتم ادامه بده و لب زدم:
برو بیرون اصلان...برو بیرون میخوام تنها باشم!

نگاهی به ارشیا کرد و گفت:
یکمه دیگه بهوش میاد...

سری تکون دادم و گفتم:
حواسم هست بهش از حالا تا پای مرگ!

لبخند تلخی زد و رفت.

کنارش دراز کشیدم.
سرش رو بلند کردم و روی سینه ام گذاشتم.
دستی که باند پیچی شده بود رو توی دستم گرفتم.
بغضی به گلوم چنگ زد.
نمیتونستم ببینمش و لمسش کنم برام سخت بود اما پسرکم نیاز به محبتی فرای هر عشقی داشت!
تا مرگ رفته بود و برگشته بود!
اون هم بخاطر منه بی لیاقت!

دستش رو سمت لبام بردم و عمیق بوسیدم که پلک هاش تکون خورد.
آروم چشاش رو باز کرد و وقتی نگاهش به نگاهم افتاد لبخندی زد و بی حال گفت:
ارسلان؟!

بغضم دوباره اشک شد.
با دیدن اشکم بغض کرد و اشکش چکید و دستم رو سمت صورتش بردم و آروم اشکش رو پس زدم و گفتم:
نه خوشگلم تو حق نداری گریه کنی...اشکت رو برای یه بیشعوری مثه من نریز...این منم که باید گریه کنم کوچیک بشم جلوی چشات...این منم که باید تاوان بدم و طلب بخشش کنم...

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora