🍓ارشیا🍓
وقتی مردی که به نظر برادرش بود و دکتر هم بود معاینه ام کرد و زخم و خط و خش روی بدنم رو پانسمان کرد رو بهم با محبت خاصی گفت:
بهتره استراحت کنی و غد هم نباشی و غذاهایی که برات میارم از این به بعد رو بخوری...میدونم ارسلان بهت سختی داده...اما دیگه هق نداره بزاره گشنگی یا تشنگی بکشی!لبخند با تشکر زدم که روی مو هام رو نوازش کرد و رفت.
ارسلان مشغول سیگار کشیدن بود و به هیچی اهمیت نمیداد.
با بغض نگاهش کردم.
قلبم شکست وقتی فهمیدم وسیله ای برای رسیدن به خواسته هاش هستم!وقتی رو از پنجره گرفت و بهم داد چشام رو از روش برنداشتم.
بیشتر خیره شدم به چشاش تا عمق دردی که کشیدم رو ببینه و حس کنه!نزدیک و نزدیک تر شد و لب زد:
بزار رک و راست بهت بگم...یه سانتی صورتم خم شد و در حالی که گرمای نفس هاش و دود سیگارش رو توی صورتم فوت میکرد لب زد:
تا ابد قرار نیست رنگ خونه ات رو ببینی...از این به بعد اینجا خونته و منم یا میتونم مردت باشم و یا زندان بانت!کلمه ی آخر حرفش رو زمانی گفت که لباش روی لبام نشست.
خواستم عقب بکشم که محکم از فکم گرفت و لباش با عطش روی لبام حرکت کرد!وقتی هق زدم عصبی شد و از گردنم چنگی گرفت و با دندون های چفت شده نزدیک صورتم لب زد:
یه اشک بچکه روی صورتت قول نمیدم رد اشک هات با ته مونده ی سیگارم نسوزه!وقتی سکوت کردم لباش روی گردنم نشست.
رفته رفته بوست هاش به شونه هام رسید و روی تخت خوابوندم.
دست هام رو بالای سرم قفل کرد.
نمیخواستمش.
دیگه نمیخواستم با این خیانتکار عشق و لذتی رو تجربه کنم اما امان از دل عاشق و اسیر!