☔آرین☔وقتی رفتم بیرون از اتاق ترسیدم.
خب نمیخواستم از اینجا که برامون یه پناهگاه امن بود بریم.میترسیدم باز هم من و داداشم رو اذیت کنن.
خب من و اون زیادی برای دفاع از خودمون بچه بودیم!با بغض به دیوار تکیه دادم.
یه آن صدایی به گوشم رسید.
سرم رو بالا آوردم که پسر جونی رو دیدم.
اومد سمتم و گفت:
تو کی هستی؟!خواستم چیزی بگم که یهو در اتاق باز شد.
آقای دکتر و ارمیای خندون از اومدن بیرون.
آقای دکتر با لبخندش رو بهم گفت:
میمونین همینجا جوجه نگران نباش!انگار تازه متوجه ی اون پسر شد که برگشت سمتش و گفت:
خوبی ارشیا جان؟!ارسلان خونه نیست که اومدی سمت اتاقم؟!لبخندی زد و گفت:
آره رفته بیرون و خب گفتم بیام بهت سر بزنم...بعد یهو این پسر رو دیدم...وقتی بهم اشاره کرد اصلان سری تکون داد و گفت:
آرین و ارمیا داداشن و خب میخوام ازشون محافظت کنم...جایی برای موندن ندارن و خب نمیتونن اون بیرون در امان باشن...ارشیا نگاه نگرانی بهمون انداخت و گفت:
مگه چیشده؟!طلبکاری چیزی دارن؟!قصد جونشون رو کردن؟!میخوای به داداشم بگم محافظ بیشتری بفرسته برامون؟!پسر مهربونی بود!
فکر میکردم از اونایی باشه که خیلی افاده ای هستن و پول داشتن رو قدرت میدونن!اصلان خندید و دست روی شونه اش گذاشت و گفت:
نگران نباش عزیزم...تا من پیششون باشم اتفاقی نمیوفته!سری تکون داد و دستش رو سمت ارمیا دراز کرد و با لبخندی گفت:
خوشبختم...آرین...ارمیا خندید و باهاش دست داد و گفت:
داداشم آرینه...من ارمیام!با من هم دست داد و خندون گفت:
تو چرا اینقدر کوچولویی؟!خجالت زده خندیدم و سرم رو پایین انداختم!