👼122🌙

157 17 0
                                    


☔آرین☔

وقتی رفتم بیرون از اتاق ترسیدم.
خب نمیخواستم از اینجا که برامون یه پناهگاه امن بود بریم.

میترسیدم باز هم من و داداشم رو اذیت کنن.
خب من و اون زیادی برای دفاع از خودمون بچه بودیم!

با بغض به دیوار تکیه دادم.
یه آن صدایی به گوشم رسید.
سرم رو بالا آوردم که پسر جونی رو دیدم.
اومد سمتم و گفت:
تو کی هستی؟!

خواستم چیزی بگم که یهو در اتاق باز شد.
آقای دکتر و ارمیای خندون از اومدن بیرون.
آقای دکتر با لبخندش رو بهم گفت:
میمونین همینجا جوجه نگران نباش!

انگار تازه متوجه ی اون پسر شد که برگشت سمتش و گفت:
خوبی ارشیا جان؟!ارسلان خونه نیست که اومدی سمت اتاقم؟!

لبخندی زد و گفت:
آره رفته بیرون و خب گفتم بیام بهت سر بزنم...بعد یهو این پسر رو دیدم...

وقتی بهم اشاره کرد اصلان سری تکون داد و گفت:
آرین و ارمیا داداشن و خب میخوام ازشون محافظت کنم...جایی برای موندن ندارن و خب نمیتونن اون بیرون در امان باشن...

ارشیا نگاه نگرانی بهمون انداخت و گفت:
مگه چیشده؟!طلبکاری چیزی دارن؟!قصد جونشون رو کردن؟!میخوای به داداشم بگم محافظ بیشتری بفرسته برامون؟!

پسر مهربونی بود!
فکر میکردم از اونایی باشه که خیلی افاده ای هستن و پول داشتن رو قدرت میدونن!

اصلان خندید و دست روی شونه اش گذاشت و گفت:
نگران نباش عزیزم...تا من پیششون باشم اتفاقی نمیوفته!

سری تکون داد و دستش رو سمت ارمیا دراز کرد و با لبخندی گفت:
خوشبختم...آرین...

ارمیا خندید و باهاش دست داد و گفت:
داداشم آرینه...من ارمیام!

با من هم دست داد و خندون گفت:
تو چرا اینقدر کوچولویی؟! 

خجالت زده خندیدم و سرم رو پایین انداختم!

👼Boy of the moon🌙Où les histoires vivent. Découvrez maintenant