👼69🌙

339 41 4
                                    

👼آنیل👼

ارشیا خیلی معصومانه نگاهش میکرد.
دلم به رحم اومد و رفتم بینشون و مقابل ارشد وایسادم و گفتم:
چرا اینقدر زور میگی...همیشه به هر کی که کوچیک تر از خودته همینجوری زور میگی!

اخمی کرد و گفت:
آنیل بهتره دخالت نکنی و بری توی اتاقت...

وقتی نگاه عصبیش رو دیدم بحثی نکردم و با نگاهی به ارشیایی که لبخند کمرنگی بهم نشون داد لبخندی زدم و آروم لب زدم:
خیلی چشات خوشگله...

ارشد با جدیت لب زد:
آنیللل!

ارشیا آروم خندید و با خنده از اتاق خارج شدم.

سمت اتاق رفتم.
بعد از ورودم سمت تخت رفتم و یهویی پریدم روش و وقتی بدنم با تشک تخت بالا و پایین با هیجان خندید.

توی ذهنم اون دو تا خط صورتی خوشرنگ روی اون وسیله ای بود که ارشد آورده بود.
چشم چرخوندم توی اتاق تا پیداش کنم.
چشمم به ورقه ای خورد.
سمتش رفتم و خواستم ببینم چیه که یهو در اتاق باز شد.
ارشد یهویی سمتم اومد و ورقه رو برداشت و لبخندی ساختگی زد و گفت:
میای بریم بیرون عزیزم؟!

مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
چرا قایمش میکنی؟!

از دو طرف صورتم گرفت و لبخندی با عشق گفت:
مربوط به یه برنامه کاریه...

حرصی لب زدم:
ارشد میگم چرا قایمش میکنی؟!مربوط به اون دو تا خط صورتی...

دستی به صورتم و مو هام کشید و کلافه لب زد:
بهت همه چیز رو میگم اما...اما نباید کنترل خودت رو از دست بدی و یا استرس بگیری و ناراحتی کنی و یا...

با بی حوصلگی لب زدم:
ارشد میگی یا نه؟!

سری تکون داد و گفت:
اون دو تا خطی که میگی نشون میده که...

مکثی کرد و نفسی به بیرون فوت کرد و آروم لب زد:
تو بارداری آنیلم!

با شوک به چشایی که هیچ وقت بهم دروغ نمیگفتن چشم دوختم.
چی؟!
باردارم؟!

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora