🐳ارشد🐳
قراره شد ببرمش بیرون بگردونمش.
میدونستم عاشق خرید کردن پس بردمش سمت مرکز خریدی که همه چیز توش باشه.وقتی گوشه ای پارک کردم به بادیگاردهام که توی ماشین دیگه ای پشت سرمون بودن علامت دادم که از دور مراقبمون باشن و دست آنیل رو گرفتم و سمت پاساژ رفتیم.
همین اول ورود با دیدن اسباب بازی فروشی جیغی کشید و دستم رو ول کرد و سمتش دویید که بهش خندیدم.
اصلا انگار انرژی رو از روی این پسر ساخته بودن کلا خستگی ناپذیر بود و همیشه دنبال شیطونی کردن بود!سمتش رفتم که با ذوق داشت پشت ویترین به دونه دونه ی عروسک ها با چشای درشت و کیوت و معصومش نگاه میکرد.
روی سرش رو نوازش کردم و بوسیدم و گفتم:
کدوم رو میخوای قربونت برم؟!پاهاش رو تند تند روی زمین کوبید و با لنگشت به خرگوش بزرگ و صورتی و پشمالویی اشاره کرد و گفت:
اون...اون خیلی تنها به نظر میرسه چشاش!لبخندی به دلیل بامزه اش زدم که یهو با لبای آویزون گفت:
اما همهشون تنهان...کسی رو ندارن دوستشون داشته باشه...برگشت سمتم و از بازوم گرفت و با ناز گفت:
تو امروز آنیلی رو دعوا کردی پس برای اینکه ببخشدت باید کل این عروسک ها رو براش بخری!به تهدیدش خندیدم و از دو طرف صورتش با انگشت شست و اشاره گرفتم و انگشت هام رو توی لوپاش فشردم و نزدیک لباش که غنچه شده بود و دلم رو میبرد لب زدم:
توله خرگوشم الآن تهدیدم کرد؟!با ناز سری تکون داد که لبام رو روی لباش کوبیدم و گازی نسبتا محکم ازش گرفتم که جیغ خفه ای کشید و وقتی ازش دور شدم مشتی به سینه ام کوبید و با بغض لب زد:
بد...دردم اومد...هق...خندیدم و بغلش کردم و دم گوشش لب زدم:
تو برو سمت مغازه لباس ها تا برگردم عزیزم...معنی حرفم رو فهمید که محکم بغلم کرد و روی سینه ام رو بوسید و دویید سمت لباس هایی که توی مغازه ی رو به رویی بود.
وارد مغازه شدم و به فروشنده گفتم خودپردازش رو بزاره روی میز و کارت رو کشیدم و دو برابر پول عروسک هاش رو پرداخت کردم که متعجب نگاهم کرد و به بادیگاردهام علامت دادم تموم عروسک های مغازه رو بسته بندی کنن و بفرستن عمارت!