👼107🌙

206 22 0
                                    

🐳ارشد🐳

با حس خالی بودن کنارم چشم باز کردم و نگران به اطراف اتاق نگاه کردم.

نگاهم به کاغذی روی کنار تختی افتاد و برداشتمش.
قطعا کار آنیل بود و با کلی خودکار رنگی رنگی نوشته بود:
ددی جذاب نینیمون اگه واقعنی آنیلی و نینی رو دوست داری دنبالمون بگرد!

بلند شدم و خندیدم.
با اینکه خیلی از وقت بازی کردنم میگذشت و خب یه مرد مافیایی جز بازی با اسلحه بازی دیگه ای انجام نمیداد اما بازی با آنیل برام شیرین بود و انگار این رو خوب میدونست که همیشه به چالش میکشید رابطهمون رو!

از روی تخت اومدم پایین و سمت سرویس بهداشتی رفتم و کارهام رو انجام دادم و سمت کمد رفتم و یه تیشرت و شلوار تو خونه ای راحت تنم کردم و اول از همه توی همه ی کمدها رو گشتم و بلند با فرض اینکه توی اتاق باشه گفتم:
یه گرگ گرسنه اینجاست که دلش میخواد برای صبحونه اش یه خرگوش کوچولویی که یه نینی توی شکمش قایم شده رو بخوره...پس سعی کن اصلا پیدات نکنم!

وقتی پرده ی تراس تکون خورد پوزخندی زدم.
خودم رو زدم به ندیدن و پشت بهش برگشتم که یهو رفت زیر تخت.

ساعتم رو دستم انداختم و گفتم:
به نظرم با یه خرگوش خنگ طرفم...مگه نمیگن خرگوش ها باهوشن...پس چرا من چیزی از هوششون نمیبینم؟!

نزدیک تخت رفتم و گفتم:
مگه نمیگن خرگوش ها از جاهای تاریک میترسن...پس چطور خرگوش کوچولوی من نمیترسه و زیر تخت که یه جای تنگ و تاریکه جا خورده؟!

خم شدم و نشستم و رو تختی رو دادم بالا و گفتم:
مگه نه خرگوشک؟!

با جای خالیش مواجه شدم و متعجب خواستم بلند بشم که یهو جسم کوچولویی روم پرید و نشست روم و مجبور شدم دست هام رو ستون بدنم بکنم.
با حرص مشت هاش رو به شونه هام زد و گفت:
گرگ بد...نمیزارم من و نینی ام رو بخوری...میکشمت...

خندیدم و گذاشتم هر کاری میخواد بکنه.
میون مشت زدن هاش خودم رو به مردن زدم که برگردوندم و روی شکمم نشست و خم شد روی صورتم و معصومانه لب زد:
واقعنی مردی؟!

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora