💖راوی💖ارشد لبخند معناداری زد و گفت:
به به عجب خبر داغی به گوشم رسید...خنده...آخر حرفش هر دو خندیدن.
ارشد مشتی به سینه ی امید زد و با اخمی میون لبخندش گفت:
حالا بگو ببینم اون دختر خوشبخت کیه؟!لبخند امید جمع شد و مضطرب نگاهش رو به چشای ارشد داد و گفت:
چون تنها و کس و کارمی میخوام بهت بگم داداش...من...ارشد روی بازوهاش رو نوازش کرد و گفت:
بگو و راحت باش و واسه ی من غم عالم رو نگیر...هوم؟!سرش رو به سمت دیگه ای گرفت و دستی به موهاش کشید و گفت:
اون یه پسر بچه هست...خب یعنی هنوز زیر سن قانونیه و حس میکنم...نگاهش رو به چشای خنثی ارشد داد با مکثی ادامه داد و گفت:
حس میکنم اون هم به من حس داره...خب یعنی من نمیخوام فعلا باهاش کاری کنم...از وقتی دیدمش دلم میخواسته مراقبش باشم و نزارم آب توی دلش تکون بخوره...همین!ارشد از جلد خنثی بودنش بیرون اومد و لبخندی زد و زد روی شونه ی امید و گفت:
هیچکس ندونه من که میدونم رفیقم چقدر مرده و مردونگی سرش میشه...هوم؟!لبخندی به حرفش زد و گفت:
ممنونم که فکرت کج نرفت...نیاز داشتم از یکی بشنوم که انتخابم اشتباه نیست!پوزخندی زد و زد تخت سینه اش و گفت:
هه...بیا برو خودت رو جمع کن مرتیکه...کجای عاشقی اشتباهه...هان؟!