👼70🌙

357 51 6
                                    

🐳ارشد🐳

وقتی رنگ صورتش یهویی عوض شد نگران از دو طرف صورتش گرفتم و صداش زدم.
با بغض نگاهم کرد و لب زد:
برای همین باباییم نمیزاشت با کسی دوست بشم؟!

لعنت به اون مرتیکه بیاد که با وجود ظلمی که در حقش کرده بود هنوز هم بابایی خطاب میشد.
چرا اون موقع نزدم از وسط نصفش نکردم مونده بودم!

قطره اشکی که چکید با لبخند زیبایی ازش همراه بود و گفت:
اون خونریزی ها همهشون نشونه ی این بود که من میتونستم مامانی بشم؟!

آروم و با عشق خندیدم و پیشونیش رو نرم بوسیدم و بغلش کردم محکم و سخت و لب زدم:
حالا که میدونی دوستش داری...هوم؟!

با ناز سری تکون داد و گفت:
اوهوم...اوهوم...میخوام باهاش بازی کنم...جیغ بکشم...بستنی بخورم...شیطونی کنم...

خندیدم به حرف هاش و تفسیر های کیوتش و روی مو هاش رو بوسیدم و خیره به چشاش لب زدم:
بعد اون وقت من چی؟!

لبخندی با دلبری زد و روی نوک انگشت های پاهاش وایساد و لباش رو به لبام چسبوند و بوسید و لی زد:
همیشه بوست میکنم دیگه!

ته دلم خالی شد از شدت ناز بودنش و توی همون فاصله نزدیک لباش لب زدم:
دیگه چی عروسک؟!

انگشت هاش رو جلوی چشام گرفت و گفت:
بغل...بوس...

مکثی کرد و با قیافه ی خنگی گفت:
دیگه چی داریم؟!

خندیدم.
با شیطنت لب زدم:
میخوای بهت نشون بدم؟!

خودش رو به ندونستن زد و بیشتر خندیدم و یهویی بغلش کردم و روی تخت خوابوندمش که جیغی کشید و خندید.
روش خیمه زدم و لباش رو شکار کردم و گفت:
عروسک تو که نمیدونی پس چجوری یه توله توی شکمته؟!

با خجالت خندید و گفت:
لک لک ها آوردنش خب...

خندیدم و گفتم:
که لک لک ها آوردن و میخوای بگی تو با سالار ارشد ارتباطی نداشتی؟!

خندید و جلوی چشاش رو گرفت و گفت:
نه نمیشناسمش...کی هست...چی هست اصلا؟!

خندیدم و لب زدم:
ای ووروجک پدر سوخته...

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now