🐺ارشد🐺
با چشای به خون نشسته به بادیگاردهام اشاره دادم از عمارتم پرتش کنن بیرون.
سمت ارشیای کوب کرده روی تخت رفتم که با دیدن عصبانیتم توی خودش جمع شد.
سمتش رفتم و از بازوش گرفتم و بلندش کردم و غریدم:
این آشغال اینجا چه غلطی میکرد؟!حرفی نزد و از ترس چشاش رو بست که بار دیگه زدم توی گوشش و فریاد زدم:
ارشیاااا...شنیدی چی پرسیدم؟!دوباره حرفی زد و خواستم دوباره بزنمش که دستم توسط دست های کوچولو و ظریفی گرفته شد!
با ترس لب زد:
داری اذیتش میکنی؟!اون ترسیده و نمیتونه حرف بزنه...از حضورش کمی آروم شدم.
واقعا یه نوع مسکن و منبع آرامش بود!حرصی بیخیالش شدم و سمت پنجره رفتم.
به آرامش سمتش رفت و یه لیوان آب بهش داد و روی صورتش که رد دستم روش مونده بود رو نوازش کرد و گفت:
خیلی نترس...شاید بداخلاق بشه اما قلبش مهربونه...حتما دوستت داره که اینقدر بهم ریخته و عصبیه!اژ حرف های قشنگش لبخندی با عشق روی لبام نشست.
ارشیا باز هم چیزی نگفت و اما آنیل لبخندی زد و رو بهم گفت:
عزیزم اگه آروم شدی میتونی بیای و باهاش حرف بزنی!سمتشون رفتم و رو به ارشیایی که توی چشام نگاه نمیکرد لب زدم:
کور خوندی اگه بزارم اون بی همه چیز این بار راحت به دستت بیاره!