👼68🌙

327 43 0
                                    

🐺ارشد🐺

با چشای به خون نشسته به بادیگاردهام اشاره دادم از عمارتم پرتش کنن بیرون.

سمت ارشیای کوب کرده روی تخت رفتم که با دیدن عصبانیتم توی خودش جمع شد.

سمتش رفتم و از بازوش گرفتم و بلندش کردم و غریدم:
این آشغال اینجا چه غلطی میکرد؟!

حرفی نزد و از ترس چشاش رو بست که بار دیگه زدم توی گوشش و فریاد زدم:
ارشیاااا...شنیدی چی پرسیدم؟!

دوباره حرفی زد و خواستم دوباره بزنمش که دستم توسط دست های کوچولو و ظریفی گرفته شد!
با ترس لب زد:
داری اذیتش میکنی؟!اون ترسیده و نمیتونه حرف بزنه...

از حضورش کمی آروم شدم.
واقعا یه نوع مسکن و منبع آرامش بود!

حرصی بیخیالش شدم و سمت پنجره رفتم.

به آرامش سمتش رفت و یه لیوان آب بهش داد و روی صورتش که رد دستم روش مونده بود رو نوازش کرد و گفت:
خیلی نترس...شاید بداخلاق بشه اما قلبش مهربونه...حتما دوستت داره که اینقدر بهم ریخته و عصبیه!

اژ حرف های قشنگش لبخندی با عشق روی لبام نشست.

ارشیا باز هم چیزی نگفت و اما آنیل لبخندی زد و رو بهم گفت:
عزیزم اگه آروم شدی میتونی بیای و باهاش حرف بزنی!

سمتشون رفتم و رو به ارشیایی که توی چشام نگاه نمیکرد لب زدم:
کور خوندی اگه بزارم اون بی همه چیز این بار راحت به دستت بیاره!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now