👼🏽6🌙

530 65 5
                                    

🌈راوی🌈

میبوسید و پوست نازکش رو میون دندون های تیزش میکشید.
پسرک به گریه افتاده بود و دست هاش و انگشت هاش به بدنش چنگ مینداخت.
ناخن های نیمه بلند و خوش فرمی داشت و لاک های صورتی روش زده بود که بیشتر به دید میومد و نمیخواست کسی جز خودش این منظره رو ببینه و حتی نمیدونست را این فکر و غیرتی شدن روی این بچه بهش خطور کرده بود!

ترقوه ی ظریف و شونه های نازکش رو با لبای داغ و درشت و گوشتیش پر از بوسه کرد و مکید و گاز زد.
پسرک از شدت ترس و هیجان به نفس نفس افتاده بود و هق هق هاش به سکسکه تبدیل شده بود!
نبرد ترسناکی بود!
معصومیت در مقابل ظلم!
فرشته مقابل شیطان!
روشنایی مقابل تاریکی!

وقتی دستش بین پاهاش خزید.
آمیل محکم پاهاش رو بهم جفت کرد و بست!
مرد خندید و نگاهی پر از شیطنت بهش کرد.
توی صورت بی نقصش خیره شد و در حالی که پسرک نفس نفس مسزد و خمار بود نزدیک لبش لب زد:
میگی بهت خوش نمیگذره اما این کوچولوی بین پاهات یه چیز دیگه ای میگه...

یهویی چنگی ازش گرفت که ناله ی پسرک بیچاره بلند شد و با داد گفت:
خیلی کثیفی...

حرفش با سیلی ای همراه شد که سرش به سمتی کج شد.
از درد چشاش دو دو میزد.
وقتی لبای مرد شیطانی روی گردنش نشست اشک هاش دوباره جاری شد.
دیگه توان نداشت تحمل کنه و کل سلول های بدنش فلج شد و از حال رفت!

🐺ارشد🐺

وقتی از حال رفت تعجبی نکردم!
هر کسی از دور هم میدیدش متوجه ظرافتش میشد.
به چهره ی بیهوشش چشم دوختم.
پر بود از معصومیت!
حتی یه مقدار هم شرور به نظر نمیومد تا بخوام خودم رو قانع کنم به بیرحمی اما غرورم نمیزاشت عقب بکشم.
اصلا بخوام رک و راست بگم اینه که خودم رو گم کردم و نمیدونم چی میخوام!
فقط درد دادن و زجر کشیدن بقیه بهم روحیه میداد تا بتونم نفس بکشم!

زندگیم شد پر از گناه و پر از درد و شدم شیطانی سیاه دل که فقط به فکر کشتن و قتل عام کردن و زجر دادن و درد و درد!

آهی پر از کلافگی کشیدم و جسم بیجونش رو بغل کردم و بردم سمت اتاق.
بردمش سمت حموم و بیخیال پرتش کردم توی وان.
اونقدری ریرهمیزه یود که توی وانه به اون بزرگی غرق بشه!
وقتی رفت زیر آب طولی نکشید که دست و پا زد.
واقعا نمیتونست بیاد بالا؟!
ضربه ای به پیشونیم زدم.
سر درد های عصبیم اوج گرفته بود!
پیشونیم نبض میزد و حتی پشت پلکم میپرید!

دست بردم توی آب و به پیرهنش چنگی زدم و کشیدمش بیرون.
هیعی بلندی گفت و در حالی که میلرزید زد زیر گریه!

عصبی داد زدم:
ببر صدات رو تخم سگ!

تنها همین دادم کافی بود که هیچ صدایی از خودش درنیاره و ثابت بهم نگاه کنه!
اونقدری توی چشاش خواهش ریخته بود که بیخیال سر درد خودم شدم و پیرهنم رو درآوردم و رفتم توی وان و پشتش نشستم و کاری کردم بهم تکیه بده.
واقعا نمیدونستم چرا دارم اینکار ها رو میکنم اما خب میخواستم یکم آرومش کنم و شاید باز هم بخاطر خودم بود تا شلوغ بازی درنیاره و من عصبی تر نشم و سادیسمم بیدارتر نشه که اگه بشه این بچه سالم از اینجا بیرون نمیره!

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora