🦈امید🦈
نگرانش شدم.
وقتی صدای هق هقش از پشت گوشی به گوشم رسید از روی تخت بلند شدم و سمت حیاط رفتم.
من تنها بادیگاری بودم که بی اطلاع ارشد میتونستم هر جا میخواستم برم.همینجور که باهاش حرف میزدم رانندگی میکردم.
نگران لب زدم:
آرین...گل پسر گریه نکن دیگه...من دارم میام دم عمارت...میتونی بیای بیرون؟!فین فین کنان لب زد:
فین...اگه بیام...فین...داداشیم دعوام نمیگیره؟!
لبخندی زدم و گفتم:
من به داداشت توضیح میدم هر وقت خواست دعوات کنه باشه؟!باشه ای مظلومانه زمزمه کرد که گفتم یه ربع دیگه دم در باشه.
قصدم از شماره دادن بهش هم همین بود.
میخواستم بکشمش بیرون عمارت.
دروغ چرا ازش خوشم اومده بود!با رسیدن دم در دیدمش که با عروسک خرسی که دستش بود منتظرم بود.
از کیوت بودن بی اندازه اش تکخنده ای کردم و بوقی براش زدم که سرش رو آورد بالا و با دیدنم دویید سمت ماشین.
خم شدم و در سمت مقابلم رو براش باز کردم.
با خجالت نشست و سلام ریزی کرد که لبخندی زدم و لوپش رو گرفتم و کشیدم و گفتم:
سلام وروجک...دوستت رو هم آوردی که...به عروسکش اشاره کردم و از اینکه بهش هویت داده بودم خیلی ذوق کرد و گفت:
آره خب وقتی تنهام و میترسم همیشه با خودم دارمش!لبخند تلخی روی لبام نشست و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
چرا باید احساس تنهایی کنی گل پسر...مگه داداشت رو نداری...هوم؟!با لبای آویزون گفت:
خب...من که مثه داداشیم یکی رو ندارم بغلم کنه و بوسم کنه...