🌙آنیل🌙
حس بدی داشتم!
نفسم کند میرفت و میومد!
داغی آب و گرمای بدنش داشت حالم رو خراب میکرد!
خواستم تکونی بخورم و از این مخمصه فرار کنم که محکم گرفتم و نزاشت تکونی بخورم و دم گوشم گفت:
انگاری خوشت میاد هر بار از حال بری...حرصی برگشتم سمتش و لب زدم:
تا کی میخوای اینجوری بهم آسیب...یهو از فکم گرفت و نزدیک لبم لب زد:
باز دوباره اونجوری حرف زدی که...مگه بهت نمیگم از زبون درازی خوشم نمیاد موش کوچولو؟!داشت به فکم آسیب میزد.
صورتم از درد جمع شد و با دستم از مچ دستش گرفتم و گفتم:
من هر جور دلم میخواد حرف میزنم...تو هم نمیتونی جلوم رو بگیری و تن به زدنم میدی و...اخمی کرد و با عصبانیت اما صدایی آروم لب زد:
نه انگاری راه اومدن و نرم رفتار کردن با تویه الف بچه درست نیست...بعد حرفش بلند شد و با یه دست و در واقع با یه انگشت بلندم کرد.
قدرت بدنیش هزاران برابره من بود!
به سمت اتاق کشوندم.
داشت سمت در دیگه ای میبردم که گوشیش زنگ خورد.
سریع از جیبش درآورد و همونجوری که داشت به سمت در میرفت با عصبانیت غرید:
مرتیکه مگه نگفتم نزارین بیاد بالا؟!پس پول میریزم تو حلقومتون تا چیکار کنین؟!مگه خرین و نمیفهمین...میون حرفش بود که قبل اینکه به در اتاقکی که برای شکنجه دادن طراحی شده بود برسیم در اصلی اتاق باز شد و با کمال ناباوری پدرم وارد شد!
با خوشحالی نگاهش کردم و بلند گفتم:
بابایی جونم!با نگرانی نگاهم کرد.
مرد شیطانی پوزخندی بهش زد و گفت:
به به از اینورا جناب!پدر با خشم نگاهش کرد و گفت:
دست از سر پسرم بردار!مچ دستم رو گرفت و پرتم کرد سمتش و گفت:
بیا دست از سرش برداشتم...بگیرش...من وپدرم ناباور و با تعجب نگاهش کردیم.
چطور میتونست برای نگه داشتنم کلی زحمت بکشه و بعد اینجوری پسم بزنه؟!خواستم قدمی به سمت پدرم بردارم که صدای شیطانیش فضای اتاق رو پر کرد و لب زد:
میتونی ببریش اما فکر نمیکنم از دست دادن سرمایه ات به یه بچه ای که میتونی بار ها و بار ها بسازیش بیارزه!این رو گفت و تیر خلاصی رو زد!
پدرم سرمایه اش خط قرمزش بود و هیچجوره به فنا نمیدادش!
با بغض به پدرم نگاه کردم که چشم ازم گرفت.
سکوتی توی اتاق طنین انداز شد.
میدونستم کارم تمومه!مرد شیطانی رفت سمت گاو صندوقش و چند تا ورقه بیرون آورد و اومد جلو و مقابل چشم پدرم گرفت و گفت:
اینا مدارک و سند تموم معامله های کذاییته و میتونم لوت بدم تا تموم دار و ندارت رو بخاطر پرداخت بدهی هات بدی!پدرم کوب کرد و حرصی لب زد:
مرتیکه چجوری اینا به دستت رسیده؟!تو کی هستی؟!خندید و نیم نگاهی بهم کرد و گوشی لبش رو خاروند و با نگاه خاصی لب زد:
هر کی...تو فکر کن ازرائیل زندگیت!پدر با جدیت لب زد:
رک و پوست کنده بگو چی میخوای تا این بازی کثیف رو تمومش کنی؟!اونا با هم اختلاط میکردن و من تنها نظاره گر بازی شیطانی بودم که میدونستم تهش اصلا خوب نیست و قراره برام گرون تموم بشه!
مرد به سمتم اومد و دور تا دورم قدم برداشت و پشت سرم وایساد و دم گوشم لب زد:
نظرت چیه این دفعه بجای دزدیدنت بخرمت و ماله من بشی؟!یا حرفی که ازش شنیدم لرزیدم و رو به پدرم با عجز گفتم:
بابا خواهش میکنم نه!پدرم تنها سرش رو پایین انداخت.
مرد خندید.
دقیقا میدونست چجوری بازی کنه تا برنده ی بازی باشه بدون هیچ رقابتی!رفت سمت پدرم و دست به سینه مقابلش وایساد و گفت:
خب انتخاب کن...پسر کوچولوت یا داراییت؟!جوابی نداد.
سکوت کرد.
چشام رو بستم و منتظر موندم تا شکستنم رو بشنوم.
حالت تهوه بدی تموم وجودم رو گرفته بود.
حس سر خردگی و تباهی داشتم!
کم کم دیدم تار میشد.
سر گیجه ای چاشنی حال بدم شد!
حس میکردم اتاق داره دور سرم میگرده!
حتی وقتی پدرم چیزی گفت نفهمیدم و حتی نفهمیدم کی پاهام شل شد و افتادم کف اتاق!