🌈راوی🌈
خودش هم نمیدونست چی میخواد!
یه لحظه از حضورش حالش بهم میخورد و یه لحظه اونقدری میخواست کنارش باشه که حاضر بود هر کاری بکنه!وقتی لباش رو میبوسید حس بدی نداشت!
اوایل دیدارش کلی بهش ضربه زد.
حتی اون درد هایی که توی اولین رابطه باهاش چشیده بود مدام از جلوی چشاش عبور میکرد!وقتی دست هاش سمت برجستگی باسنش رفت و نوازششون کرد.
لذتی میون دردش حس کرد.
با این حال به بازوش چنگ زد که سرش رو عقب برد و از لباش فاصله ی اندکی گرفت و لب زد:
نمیشه...یعنی...انگشتش رو روی لباش گذاشت و گفت:
قرار نبود تا تهش بریم بچه!از اینکه مدام بهش بچه میگفت کفری شد و مشتی به سینه اش زد اما یهو درد بدی توی دستش پیچید.
اون ضربه رو زده بود اما لباش با ناله از هم فاصله گرفت و مچ دستش رو میمالید اما ارشد خونسرد وایساده بود با پوزخند نگاهش میکرد!دوباره زدش که اینبار بیشتر دردش گرفت و زد زیر گریه و لب زد:
این دیگه چه کوفتیه...آییی...هق...مگه مرد آهنی هستی؟!خندید و با اخمی نگاهش کرد و گفت:
یادم میمونه دو بار بی دلیل دستت بهم خورد ووروجکه زشت!خودش هم در بهت زشتی بود که گفت!
قطعا اون بهترین تیکه ای بود که میتونست برای خودش داشته باشه!آنیل با حرص بیشتر ضربه ای با ساق پاش به ساق پاش زد.
با درد روی زمین نشست.
با جیغ گفت:
آییییی...تو چی مرتیکه ی غول بیابونی!از بحث بچگونه ای که بینشون راه افتاده بود خندید.
خم شد و دستش رو سمت ساق پاش بردو با لحن مسخره ای گفت:
اوخی بوف شدی پیشی کوچولو؟!آنیل با حرص جیغ کشید و از مو هاش چنگ گرفت و کشید.
سعی کرد در اثر کشیدگی مو هاش صدای دردش بلند نشه و از مچ دستش گرفت و کمی فشرد که آنیل با درد چنگ مو هاش رو باز کرد.
نزاشت بیشتر از این کاری کنه یا حرفی بزنه و سریع بغلش کرد و از حموم بیرون بردش!حوله ای تنش کرد و رو بهش گفت:
سریع تر اون لباس رو بپوش تا دکتر معاینه ات بکنه!آنیل با بغض بچگانه ای نگاهش کرد و گفت:
من زشت نیستم!ارشد آهی کشید و رفت سمتش و پیرهن آستین کوتاه و شلوار یاسی رنگ و با باکسری رو تنش کرد و پد بهداشتی رو دستش داد و گفت:
سریع تر بزارش تا دوباره شلوارت رو کثیف نکردی!آنیل با بغض دوباره لب زد:
گفتم من زشت نیستم...ارشد کلافه دستی به صورتش کشید و از دو طرف صورتش گرفت و گفت:
این رو بدون که وقتی ارشد میبوستت یعنی بهترینی!از روی کلافگی بود یا از روی کم طاقتی دل!
هر چی که بود اعتراف کرد!
آنیل که اولین ابراز و اعتراف مردی رو برای دوست داشتنش میشنید با ذوق لبخندی زد.
دست هاش رو دور تنش پیچید و بغلش کرد!
سرش رو به سینه اش چسبوند و لب زد:
میدونستم دوستم داری که بوسم میکنی...منم دوستت دارم!پسرکش زیادی ساده بود!
ارشد از این آغوش یهویی لبخندی روی قلبش نشست و پسرک رو به خودش فشرد و روی مو هاش رو بوسید!
عشق داشت نرمش میکرد و کالبد سنگیش رو میشکافت!