👼45🌙

386 43 5
                                    

🔅اصلان🔅

معلوم نبود ارسلان چشه؟!
پسرک بیچاره رو زده بود له و لورده کرده بود!
حتی وقتی هر چی زخم داشت رو پانسمان کردم و بهش سرم و آرامبخش زدم باز هم از درد نفس هاش سنگین بود!

قبل از بیرون رفتن به ارسلان سفارش کردم بهش کاری نداشته باشه تا خودش از خواب بیدار بشه و بعد از بهوش اومدنش حتما صدام کنه تا خودم بهش رسیدگی کنم!

چیزی نگفت و تنها به ارشیا خیره بود.
معلوم بود حسابی براش مهمه و بهش علاقه ی خاصی داره!
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و از اتاق خارج شدم.

با صدای زنگ گوشیم به سمت میز وسط توی حال رفتم تا بردارمش.
با دیدن اسمی که روی آیکونش به نمایش کشیده شد لبخندی روی لبام نشست.
همون پسرک سرتق و شیطون!

اون روز قبل اینکه به ماشینم که توی پارکینگ بود برسم یکی کیفم رو زد.
کلی دنبالش دوییدم اما فایده ای نداشت.
اون هم بچه سال تر بود و هم خیلی فرز بود!
با نا امیدی خواستم برگردم سمت ماشینم که یهو یه سر و صدایی وسط خیابون به پا شد.
به سمت شلوغی دوییدم.
پسرکی داشت همونی که کیفم رو زده بود میزد و و آخر سر با گرفتن کیفم بهش فوش بدی داد و گفت:
برو گمشو خونه...این بود کاری که میگفتی پیدا کردی...دزدیییی؟!

همسن و سال میزدن اما اون برخلاف چهره اش خیلی قلدر و سرتق میزد!
خیلی هم غیرتی و دعوایی جلوه میکرد.
خنده ام گرفته بود چون واقعا برام کیوت بود!
اومد سمتم و کیفم رو سمتم گرفت و گفت:
بفرما آقای دکتر...این داداش ما پسر بدی نیست فقط یکم بیشعوره همین!

آهی کشید و پر از حس غرور و نخواستن به زبون آوردن تاسف و معذرت خواهی لب زد:
خلاصه بگذر...اوففف...بگیرش دیگه!

خنده ام رو قورت دادم.
واقعا یه پسر کم حوصله و بامزه بود.
بعد اینکه کیفم رو ازش گرفتم خواست بره که گفتم:
صبر کن...

👼Boy of the moon🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang