👼110🌙

205 22 0
                                    


🌈راوی🌈

وقتی ماشین کنار عمارتی نگه داشت بادیگاردها در رو براشون باز کردن و ارشد ماشین رو دور شد و دست ظرسف عروسکش رو میون دست های مردونه و محکمش گرفت و سمت در ورودی رفتن که محافظ هایی دم در ایستاده بودن!

با دیدن ارشد بزرگ احترامی گذاشتن و کنار رفتن و وارد سالن بزرگی شدن.

آنیل با حیرت به زیبایی چشمگیر سالن
چشم دوخت و دم گوش ارشد لب زد:
واهایی اینجا خیلی قشنگه به نظرم کوچولومون هم خوشش اومده چون داره تو شکمم تکون میخوره!

خنده ی جذابی کرد و روی صورتش رو بوسید و گفت:
زیاد هیجان زده نشو...توی زندگی با من قراره خیلی بیشتر از اینا زیبایی ببینی!

خندید و دستش رو دور بازوی عضلانی و سختش قفل کرد.

وقتی به مردی هم قد و بالای خودش
رسیدن ایستاد و با لبخندی سنگین به دست دراز شده ی نگاهی کرد و باهاش دست داد.
مرد نگاهی به عروسکی که ناشناخته بود نگاهی کرد و با لبخندی مرموز گفت:
افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟!

ارشد از نگاه هیز مرد خشمگین شد و تقریبا آنیل رو پشتش قایم کرد و گفت:
همسرم هستن جناب جان...بهتره مراقب نگاهتون باشین جناب!

برادر صاحب مراسم بود و یه باری توی ارتباطاتشون دیده بودش.
جان لبخند روی لباش ماسید و برای عوض کردن بحث به بار اشاره ای کرد و گفت:
برادرم امشب تدارک زیاد دیده...حتما از خودتون پذیرایی کنین!

تشکری کرد و همراه آنیل سمت میز رفت.
میدونست آنیل با دیدن اون کاپ کیک های صورتی و بنفش و قرمز و نارنجی و... قلبش در حال ذوب شدنه!

وقتی به میز رسیدن یکی از صورتی رنگ هاش رو برداشت و نزدیک لبای قلوه ایش گرفت و با لبخندی لب زد:
بخور قنده عسل!

آنیل خندون کمی از گاز زد و با پیچیدن طعم فوق العاده ی کیک و خامه اش چشاش رو بست و لب زد:
اومممم چه محشره!

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora