🍓ارشیا🍓با احساس حالت تهوه ای از روی تخت بلند شدم.
دلم میخواست بمیرم!یه هفته ای بود که خبری از هیچ چیزی و هیچ کسی نبود!
شاید من رو فراموش کرده بود!
شاید براش هیچی نبودم و الکی دلم رو بهش خوش کرده بودم و الکی گولش رو خوردم و آتیش زدم به آرامش و آسایش روانم و حالا باید سوختنشون رو با چشم میدیدم و دم نمیزدم!
چون کاری بود که خودم کردم و به قول معروف خودم کردم که لعنت بر خودم باد!با به یادآوری چهره ی مهربون و دوستت دارم گفتن هاش بغضم شکست و اشک شد و روی گونه هام بارید.
حتی بدی هاش و سیلی ها و کتک هاش و حرف های ناپسندش عذابم نمیداد!
عشقش کور و کرم کرده بود!
وقتی نوازشم میکرد و وقتی آرومم میکرد و لذتی که یا کامل شدن باهاش چشیده بودم و همه و همه خوده زندگی بود!برای اولین بار حس کرده بودم دارم نفس میکشم که اونم خراب شد!
با بیجونی سمت سرویس رفتم و البته از دیوار کمک گرفتم تا خودم رو بهش رسوندم.
هنوز هم موقع راه رفتن چشام سیاهی میرفت و پاهام سست بود!
شاید همه ی این حال خرابی ها از دوری از اون بود!بعد از ورودم به سرویس شیر آب رو باز کردم و صورتم رو شستم و با حوله خشک کردم و خواستم لباسم رو دربیارم تا سمت حموم برم که یهو شکستن چیزی به گوشم رسید!
از سرویس بیرون اومدم.
نگاهی به اطراف اتاق انداختم.
گلدون لب پنجره افتاده بود روی زمین و خورد و خاکشیر شده بود!
با حدس اینکه همون گربه ی مزاحم همیشگی باشه سمت پنجره رفتم تا ببندمش.آروم آروم سمتش رفتم و بستمش اما دستم به قفلش نمیرسید.
خواستم روی پنجه هام وایسم تا بیندمش که یهو تصویر کسی رو توی شیشه س پنجره دیدم!خودش بود!
با وحشت نگاهش کردم که دستش رو سمت قفل پنجره برد و بستش.
قلبم داشت از روی پیرهنم میزد.
با پوزخندی نزدیک گوشم لب زد:
پسر کوچولوی فراریم چطوره؟!با نفسی تنگ شده لب زدم:
تو...تو...چجوری...اومدی...اینجا؟!تکخنده ای عصبی زد و از پشت بهم چسبید و لب زد:
مطمئنا برای دیدن کسی که جز داراییمه هر کاری میکنم!دستش از روی سینه ام سمت پایین تنه ام خیز که برگشتم سمتش و ندیدم چجوری دستم رو بالا بردم و محکم خوابوندم توی گوشش!
به هق هق افتادم و لب زدم:
هق...ازت متنفرم...با صدای بلند تری داد زدم:
ازت متنفرممممم...از دو طرف صورتم گرفت و با نگاهی عصبی و نگران و خیره به چشای بارونیم لب زد:
میدونم...میدونم...بد کردم...محکم هولش دادم و لب زدم:
بد کردی؟!تو فقط به این کار هات میگی بد؟!پیرهنم رو بالا دادم و جای کبودی هام رو نشونش دادم و گفتم:
تا کی باید اینارو روی تنم حمل کنم؟!تا کی باید توی ذهنم دردشون رو هضم کنم؟!تا کی لعنتی...تا کی؟!مشت هام رو روی سینه اش میکوبیدم و اون فقط توی سکوت بود و خیره بهم به حرف هام گوش میداد!