👼19🌙

446 53 6
                                    

🐺اردشیر🐺

اون روز میدونستم میخواستن چیکار کنن.
اونا دنبال گرفتن پسر یکی از وزیر های کله گنده بودن.
قطعا آنیل هم یه طعمه بود.
میخواستن عین استخوون بندازنش جلوی یه سگ وحشی تا بتونن ازش فیلم و عکس بگیرن و تهدیدش کنن تا بتونه هر کاری که خواستن بکنه.
باورم نمیشه ارشد بخاطر جایگاه و مقام و به دست آوردن خواسته هاش بخواد دست به چنین کار بی شرمانه ای بزنه.
حتی اگه آنیل فرار هم نمیکرد نمیزاشتم این اتفاق بیوفته.
چون یه چیزی رو دیدم!

یه چیزی رو توی عمق نگاه پسرم دیدم.
پسری که برادرزاده ام بود اما بیشتر پیش خودم بزرگ شده بود و با اینکه کم و بیش پدر صدام میکرد اما باز هم نیمه ای از وجودم بود!
هم اون دوستم داشت و هم من براش میمیردم!
وقتی به عمارتم رسیدم.
امید دم در بود.
با لبخندی رفتم سمتش و گفتم:
ممنون از سرعت عملت پسر!

لبخندی زد و احترامی گذاشت.
زدم روی دوشش و از کنارش گذشتم و وارد سالن شدم.
خواستم به طبقه ی بالا برم و جایی که گفته بودم ببرنش.
آهیر رو میون پله ها دیدم.
خیلی سریع برام احترام گذاشت.
لبخندی محو و در واقع در درونم با دیدنش زدم.
این پسر چند مدتی بود که به دلم نشسته بود!
میخواستم برای من باشه و مهم نبود چه فکری راجبم میکنن!
مهم نبود وقتی هر بار دیدنش اینقدر درونم رو روشن میکنه!

سرش رو پایین انداخت و لب زد:
سلام آقا...همونطور که گفتین اون پسر رو بردن به یکی از اتاق های مهمان بالا!
سری تکون دادم.
خواست بره که لب زدم:
بعد از تمیز کردن باغ میخوام که توی عمارت بمونی!

رو به سمت دیگه ای بود اما میتونستم چهره ی کلافه اش رو حدس بزنم.
تنها چشمی گفت و رفت.
میدونستم وضع مالی خوبی نداره و بخاطر پول اومده اینجا!
حتی برای همین ماجرا بود که چهره ی لجباز و بازیگوشش رو پنهان میکرد تا یه وقت از عمارت بیرونش نکنم!
اما من اردشیرم هر کاری میکنم که تو خود واقعیت رو نشونم بدی!

وقتی به طبقه ی بالا رسیدم.
به سمت اتاقی که توش بود رفتم.
تنها قصدم کمک کردن بود و اینکه میدونستم نگاه های ارشد چه حسی رو بهش نشون میده!

وقتی در اتاق رو باز کردم.
گوشه ی اتاق تکیه به کمد نشسته بود و توی خودش جمع شده بود.
با دیدنم با معصومیت لب زد:
من نمیخواستم کار بدی بکنم...من...هق...هق...

رفتم سمتش.
جلوی پای جمع شده اش  روی یه زانو نشستم و دستم رو سمت مو هاش بردم و اون تار های ابریشمی رو پخشش کردم و گفتم:
از چی میترسی بیبی بوی؟!من فقط کمکت کردم...البته ببخشید که امید اونجوری آوردت!

با اشک هایی که جاری میشد لب زد:
اگه اون بیاد من رو میکشه و شما رو دعوا میکنه!

خندیدم.
لوپش رو میون دو انگشت کشیدم و گفتم:
خیلی غلط میکنه جلوی پدرش بخواد چنین کار هایی کنه...مگه نه؟!

به حرفم آروم خندید.
لبخندی روی لبام نشست.
خیلی معصوم و زیبا بود.
دلم براش میسوخت.
خیلی بهش ظلم شده بود.
این قلب مهربونش ارزشش خیلی بالا تر از اینا بود...نبود! 

بعد از اینکه گفتم میتونه از حموم استفاده کنه و به خدمه سپردم لباسی براش تهیه کنن و غذا بهش بدن تا استراحت کنه.
به سمت اتاق کارم رفتم.
وقتی در اتاقم رو باز کردم با آهیر رو به رو شدم.
حدس میزدم تمیز کاری همه جا رو اون انجام میده.
بر خلاف چهره ی شیطونش خیلی کاری بود!
با دیدنم دست از کار کشید و گفت:
آقا اگه میخوایین کار کنین...من میرم بیرون!

رفتم سمت میزم و کتم رو درآوردم و گذاشتم روی رخت آویز و گفتم:
نه کارت رو بکن!

سری تکون داد و شروع کرد به پاک کردن طبقه های کتاب هام!
من هم همه چیزش رو از نظر گذروندم.
هر لحظه بیشتر از قبل میخواستمش!

 هر لحظه بیشتر از قبل میخواستمش!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

🕊آهیر🕊

پوست:سفید
چشم:آبی
مو:بلوند
سن:۱۸ سال
حرفه و شخصیت:
کار آزاد داره و هر کاری میکنه بخاطر پول درآوردن!
مهربون و شیطون!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now