👼43🌙

410 48 4
                                    

🐺اردشیر🐺

باید تمومش میکردم.
باید هر چی سختی دیده ود و رنج برده بود رو میسوزوندم از توی وجودش و یه زندگی دیگه و یه آدم دیگه ای ازش میساختم!
اون هنوز بچه بود و برای دوباره ساختن زندگی خیلی وقت داشت!

به بادیگارد هام گفتم دم در بار منتظرم بمونن و اگه اتفاقی خواست بیوفته هوشیار باشن و بیان کمکم!
در شیشه ای بار رو هول دادم و وارد شدم.
دقیقا همون کسی که میخواستم باهاش رو به رو بشم مقابلم روی کاناپه ای لم داده بود و چند تا دختر و پسر لخت دورش بودن!

انگار ترسیده بود که دست هام رو همراه با بازوم هام بغل کرد.
آروم لب زد:
ارباب به خدا که این آدم هیچی حالیش نیست قطعا میکشتمون...

برگشتم سمتش و انگشت روی لباش گذاشتم و لب زدم:
شیشش...پسر خوبی باش و فقط نگاه کن!

خواست دوباره چیزی بگه که وقتی اخمم رو دید بیخیال شد و چشمی زمزمه کرد که روی مو هاش رو بوسیدم!

عموش انگار تاره دیدمون و وقتی چشمش به آهیر خورد با خشم از روی کاناپه جهید و اومد سمتمون.
قبل اینکه دستش به آهیر برسه دستش رو گرفتم و پیچوندم و پرتش به سمتی که همین حرکتم باعث شروع دعوا شد.
محافظ هاش اومدن و با محافظ هام درگیر شدن.
من و جان که عموی حیوون صفت آهیر میشد حسابی درگیر شدیم!

با داد به یکی از محافظ هام سپردم آهیر رو از اینجا ببره.
آهیر مقاومت میکرد که تنهام نزاره.
و همینطورم شد و قبل اینکه جان با یکی از بتری ها به سرم ضربه بزنه آهیر بتری برداشت و از پشت کوبید توی سرش!

به یکباره همه آروم شدن.
چند تا از محافظ هاش بیهوش شده بودن.
تموم پسر دختر های توی بار هم با ترس یا بیرون رفته بودن یا رفته بودن تو اتاق هاشون!

آهیر نفس نفس میزد.
رنگش پرید وقتی خونی رو که از سر جان جاری میشد رو دید.
وقتی از حال رفت تعجبی نکردم.
با اعصابی متلاطم قبل اینکه بیوفته گرفتمش.
محکم بغلش کردم.
ترس براش سم بود و بیماریش و افت قندش واقعا شرایط حیاتی داشت.
هرار بار خودم رو لعنت فرستادم از آوردنش به چنین جایی اما خب بالاخره باید میفهمید و میدید که چطور همه چیز رو تموم میکنم و دیگه نباید از عموش بترسه!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now