☔آرین☔با لب و لوچه ی آویزون دستم رو توی جیبم بردم و چیزی که گذاشته بودش داخل جیبم رو بیرون آوردم یه کاغذ بود که توش شماره ای نوشته بود و پایینش یه لبخند بود و نوشته بود:
"بهم زنگ بزن موش کوچولو!"لبخندی با ناز زدم.
دروغ بود اگه بگم خوشم نیومده بود از کارش!
سمت دفتر نقاشیم رفتم و وسایلم رو جمع کردم و سمت عمارت پا تند کردم.باید میرفتم یه جای خلوت و بهش زنگ میزدم.
مونده بودم چجوری این حرف ها و کارها رو یهویی یاد گرفته بودم!سمت اتاق رفتم و در رو قفل کردم و رفتم توی کمد و در رو قفل کردم و گوشیم رو بیرون آوردم و شماره اش رو گرفتم.
وقتی بوق خورد و یهو برداشت جیغ خفه ای کشیدم.انگار متوجه شد که من پشت خطم که خندید و گفت:
عجیب نیست که اسمت رو گذاشتم موش کوچولو...جیغت هم عین خودشه!آروم خندیدم و اخمو لب زدم:
خب بگو چیکارم داری آقا آهنیه؟!خندید و نفس عمیقی کشید و گفت:
ببین فسقلی چیزی که ازت میخوام اینه که میخوام باهام بیای بیرون...البته نمیخوام برداشت بدی بکنی و یا بترسی...میدونی که من مراقبتم...هوم؟!لبخندی با ذوق و شاید شوک روی لبام نشست.
ضربان قلبم زیادی بالا بود.
هول کرده بودم.از هیجان زیاد جیغی کشیدم که نگران گفت:
آرین...چیشدی...آرین؟!خواستم جوابش رو بدم که گوشی از دستم افتاد و خواستم خم بشم و بردارمش که کله ام خورد توی دیوار کمد و از درد نالیدم.
آقا آهنیه همینجور داشت صدام میزد.با گریه گوشی رو برداشتم و لب زدم:
آی...هق...بله...آی...هق...