👼🏼13🌙

493 61 10
                                    

🐳ارشد🐳

اونقدری هنگ بودم که نفهمیدم اصلا چجوری خودم رو به اتاق رسوندم.
سردردم دوباره بهم فشار آورده بود و اگه آرومش نمیکردم ممکن بود خون به پا بشه!

در حالی که بدنم داغ کرده بود و از سر و صورتم عرق چکه میکرد سمت کشوی میز کارم رفتم و بتری کپسولم رو برداشتم و دو تا ازش خوردم.
قرصش جوری بود که وقتی توی دهنت مینداختی و آب میشد سر دردت رو از صد در صد به پنجاه درصد میرسوند و میتونستی یکم آروم تر رفتار کنی!

روی مبل لش کردم.
از درد سرم مینالیدم.
نفس هام داغ بود و اون سیلی که خورده بودم هم بدجوری درونم رو به آتیش کشیده بود!
لحظه ی آخری که چشاش پر از تمنا بود و اشک میریخت و بدنش میلرزید و کمک میخواست و بعد سیلی که یه طرف صورتم رو سوزوند.
همه و همه شده بود عین کابوسی پر از پشیمونی جلوی چشام!

🌈راوی🌈

این ارشدی که اینقدر زورگو و بیرحمه ارشدی بود که خودش مدت ها با تمرین ساخته بود.
میخواست بیرحم باشه و زور بگه و قدرت نشون بده به هر احدی!
اما اون ارشد حقیقی گاهی عین پروانه از میون پله اش بیرون میومد و باعث این حال خرابش میشد!
از بد بودن خسته شده بود و دلش آرامش میخواست اما میتونست بعد این همه سال بدی راحت به خوبی برسه؟!
میتونست کار هایی که کرده بود رو به راحتی فراموش کنه؟!
میتونست راهی رو که انتخاب کرده بود رو راحت بزاره کنار؟!

نفس های عمیق و شمرده شمرده کشید تا یکم آروم بشه.
شقیقه هاش هنوز نبض میزد و داشت دیوونه میشد!
وقتی در اتاقش با شدت باز شد و قامت پدرش پیدا شد.
بدون توجه بهش چشاش رو بست.
میدونست قراره چه واکنشی نشون بده و چه حرفی بزنه!

با گام های بلند به سمتش اومد و ورقه های توی دستش رو پرت کرد سمتش که خورد به سر و بدنش و اطراف پخش شد و غرید:
چه گهی خوردی؟!هان؟!مگه قرار نبود این مدارک و اموال اون مرتیکه رو ازش بگیری؟!برای من رفتی پسره هرزه اش رو طاق زدی؟!

بخاطر تموم حرف هاش میتونست ساکت باشه.
اما نمیدونست چرا اون کلمه ی هرزه بدجوری حالش رو بهم ریخت!
اصلا نفهمید چجوری بلند شد و از یقه اش گرفت و کوبیدش به دیوار!
با خشم و دندون های فشرده شده روی هم لب زد:
از کی تا حالا برای من تصمیم میگیری؟!من چیت میشم که بهم یاد میدی چیکار کنم؟!دوست داشتم مالش رو بهش ببخشم و بفرستمش بره!

پوزخندی عصب زد و گفت:
آفرین پسره من چقدر مرد شده...بخشنده شده!

عصبی شد و از فکش گرفت و گفت:
برام مهم نیست چه فکری کنی...

میون حرفش غرید:
پسره ی زبون نفهم من کل نقشه ی اون گروگان گیری و مختل کردن کار های شرکت اون مرتیکه رو بخاطر اون دارایی و نفت کش هاش ترتیب دادم بعد تو بخاطر یه پسر بچه ای که هنوز دهنش بوی شیر میده همه چیز رو دادی به باد فنا و برای خودت تصمیم گرفتی؟!

👼Boy of the moon🌙Onde histórias criam vida. Descubra agora