🐳ارشد🐳
میون راه کنار به هایپر مارکت نگه داشتم.
سوالی نگاهم کرد که گفتم:
پیاده شو میخوام چند خرت و پرت بخرم برای عروسکم!خندید و با اخمی گفت:
اون وقت اون عروسک کیه؟!سرم رو سریع بهش نزدیک کردم و لبام رو روی گونه اش گذاشتم و بوسیدم و لب زدم:
مگه داریم از تو عروسک تر بچه؟!با ذوق خندید.
خندیدم به ذوقش!بعد پیاده شدن و ورودمون به فروشگاه آنیل بازوم رو توی بغلش گرفت و گفت:
خب میخوای برام چی بخری؟!لبخندی به هیجانش زدم و گفتم:
اولش برو هر چی خوراکی دوست داری برای خودت جمع کن...بعدش قراره بریم برات چند لباس بخریم و...میون حرفم با ناز در حالی که سرش رو به سمتی کج کرده بود نگاهم کرد و لب زد:
خرسی بزرگ قده خودم بخریم؟!دستم رو یه طرف صورتش گذاشتم و سرش رو بغل کردم و روی مو هاش رو بوسیدم و گفتم:
چشم ووروجک!با ذوق جیغ خفه ای کشید که خندیدم.
چقدر وقت گذروندن باهاش حالم رو خوب میکرد!
یعنی میشد تا ابد کنار خودم نگه دارمش و برای من باشه؟!بعد از خریدن یه سبد شکلات های مختلف و پاستیل و نوتلا و ماشمالو سمت فروشگاه لباس رفتیم.
همیشه لباس های صورتی مدنظرش بود.
خیلی با هم تضاد بودیم.
من همیشه مشکی و اون همیشه صورتی!
وقتی یه هودی و سوییشرت و کاپشن و کلاه و شالگردن و دستکش صورتی برای فصل سرما براش گرفتیم.با باکس های خریدی که دستم بود از فروشگاه زدیم بیرون.
با دیدن مغازه ای سمتش دویید و بهم شااره داد برم پیشش.
با کلافگی خندیدم و گفتم:
چیه پلنگ صورتی بازم کدوم وسیله ی صورتی چشت رو گرفته؟!به لاک های صورتی اشاره کرد و حتی رژ صورتی.
آهی کشیدم و گفتم:
بچه آخر سر نفهمیدم تو پسری یا دختر؟!با اخم کیوتی نگاهم کرد و گفت:
میخوام دیگه!دستی به مو هام کشیدم و گفتم:
خب بریم...بریم هر چی میخوای بخر!اومد سمتم و روی نوک پاهاش وایساد و روی صورتم رو بوسید و گفت:
ممنونم جذاب!با حرکتی که کرد قلبم از تپیدن ایستاد.
به قدری به دلم شیرین اومد این بوسه که تموم افکار منفی از دست دادنش رو درونم چال کردم.
اون برای من بود و فقط باید من رو اینجوری میبوسید!بعد از خریدن چیز هایی که میخواست سمت ماشین رفتیم.
به یکی از خدمه های فروشگاه اسباب بازی که توی همون مجتمع و هایپر مارکت بود پولی داده بودم تا خرسی که دو برابر قد ریزه میزه اش بود و طبیعتا به رنگ صورتی بود رو برامون بیاره!با دیدن خرسش جیغی زد و رفت پشت و توی بغلش خوابید.
به حرکات بچگونه و لوسش خندیدم.
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم.وقتی ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم دیگه نزدیک های شب و تاریک شدن هوا بود!
وقتی رسیدیم خوابش برده بود.
به چند تا خدمه سپردم وسایلی که خریده بودیم رو ببرن و توی اتاقش جا به جا کنن.
بغلش کردم و سمت اتاق مشترکمون بردمش!میون راه پله نقی زد و سرش رو به سینه ام مالید.
به حرکت کیوت و خوردنیش لبخندی زدم و روی پیشونیش رو بوسیدم.کی اینقدر دلبرانه توی آغوشم آروم میگرفت و کی اینقدر صمیمی شده بودیم؟!
اینا همش بخاطر عشق بود یا معصومیت بی نهایتش و یا حتی جشمی که عین ماه میدرخشید و تابشش نظرت رو جلب میکرد؟!