👼143🌙

141 16 6
                                    


👼آنیل👼

با بغض تنها نگاهش کردم.
حس و حالم دست خودم نبود.
دلم شور میزد.
حس میکردم قراره یه اتفاق بدی بیوفته.

دست زیر چونه ام گذاشت و گفت:
بگم آهیر بیاد پیشت؟!دلتنگش شدی مگه نه؟!

باز هم چیزی نگفتم که کلافه آهی کشید و گفت:
حرف بزن آنیلم...اگه مشکلت رو نگی من چجوری حلش کنم...هوم؟!

امید کنارم نشست و گفت:
میخوای بریم بیرون بگردیم؟!شاید دلت بس که توی خونه موندی گرفته...

بی توجه به حرف هاشون پیشونیم رو به سینه ی ارشد چسبوندم و دست هام رو دور بدنش حلقه کردم.
دست هاش رو دور بدنم حلقه کرد و گفت:
من موندم این وروجک کی به دنیا میاد تا مامانیش کمتر اذیت بشه و اینقدر بیقراری نکنه و باعث بشه باباییش تا خودش رو برسونه خونه کلی حرص و جوش بخوره!

امید آروم خندید و گفت:
بچه زیادی شیرینه داداش...وقتی به دنیا بیاد خودتون میگین ارزشش رو داشت!

ارشد لبخندی زد و گفت:
آره...خیلی...برای دیدنش لحظه شماری میکنم!

با حس کردن بوی سیگار از روی پیرهنش یهو هوس کردم و کمی خودم رو کشیدم عقب با لبای آویزون لب زدم:
دلم میخواد سیگار بکشم...

یهو اخم شدیدی کرد و گفت:
تو حالت عادیت هم انگشت هات رو میشکنم دستت سیگار ببینم بعد حالا میخوای بکشی؟!

بغض کردم و با لبای آویزون مشتی به سینه اش زدم و گفتم:
چرا همش دعوام میکنی...هق...

یهو زدم زیر گریه که متعجب از این تغییر حالت یهوییم از دو طرف صورتم گرفت و اشک هام رو پاک کرد و گفت:
آنیلم...چرا همچین میکنی...خب خودت میدونی که سیگار برای خودت و بچه خوب نیست!

با لجبازی لب زدم:
پس چرا خودت میکشی؟!

خندید و گفت:
خنده...فسقل لوسم خب من که باردار نیستم...فرشته ی من داره بچهمون رو بزرگ میکنه!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now