👼آنیل👼
از صبح دلم بی قراری میکرد.
پرستاری که ارشد برام گرفته بود تا وقت هایی که نیست و سر کاره مراقبم باشه هم متوجه ی دگرگونیم شده بود!سینی ناهار رو کنار تختم گذاشت که با اخمی گفتم:
نمیخورم...ببرش!نزدیکم اومد و نگران گفت:
آقا از صبح چیزی نخوردین...برای بچهتون هم که شده...عصبی از روی تخت بلند شدم و گفتم:
برو بیرون...گفتم نمیخوام بخورم!با دیدن پرخاشگریم متعجب لب زد:
چشم...شما آروم باشین...برای بچه...کلافه سمت در اتاق رفتم و حرصی گفتم:
تا هر وقت که صدات نکردم نیا سمتم...فهمیدی؟!سری تکون داد که رفتم سمت پله ها.
از نرده گرفتم و خواستم آروم آروم برم پایین که یهو امید رو پایین پله ها دیدم.
با اخمی اومد سمتم و از بازوم گرفت و گفت:
عه آنیل...دیوونه شدی پسر؟!مگه ارشد نگفته بود تنهایی از پله ها نیای پایین؟!چیزی نگفتم که آهی کشید و تا آخرین پله پا به پام اومد پایین.
وقتی وارد سالن شدیم روی مبل نشوندم و دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
رنگ به روت نیست...چیزی خوردی گل پسر؟!دو دو میزد چشام.
نمیدونم چم شده بود که میلی به غذا خوردن نداشتم.
شاید یه جور لج کردن افتاده به جونم.
نکنه این هم یه جور ویاره؟!با باز شدن در سالن و ورود عصبی ارشد لرزی به بدنم افتاد و از بازوی امید گرفتم.
اومد سمتم و عصبی گفت:
آنیل...زده به سرت...برای چی غذاها و داروهات رو نمیخوری...مگه دکترت نگفت این ماه های آخر زیادی مهم هستن و باید درست به رژیم غذاییت پایبند باشی؟!با بغض سری تکون دادم که با دیدن چشام انگار متوجه تندرویش شد و دستم رو گرفت و بوسید و گفت:
قربونت برم آخه چیشده؟!کسی اذیتت کرده؟!چرا لج کردی کوچولوی من؟!