🐺اردشیر🐺
وقتی همه چیز خیلی خوب پیش رفت نفس راحتی کشیدم.
ارشیا هم مثه همه ی ما حقش یه زندگی با عشق بود.
عشق رو از توی نگاه ارسلان میشد خوند و چی از این بهتر؟!
کافی بود برای اثبات عشقشون و نیاز به انجام دادن کار خارق العاده ای نبود!وقتی ارشد و آنیل رفتن سمت اتاقشون سمت یکی از اتاق های مهمان رفتم و آهیر هم همراه خودم بردم.
به قدری خسته بودم که نمیتونستم تا عمارت خودمون برونم.
وقتی رو به شکم خودم رو روی تخت انداختم صدای خنده ی نازش بلند شد.
لبخندی روی لبام نقش بست.
کنارم روی تخت نشست و دستش رو روی موهام گذاشت و گفت:
معلومه خیلی اذیتت کردن که اینجوری خسته شدی عزیزم!سری تکون دادم که لباش روی شقیقه ام نشست و بوسید و گفت:
اشکال نداره خودم خستگی رو از تنت دور میکنم!به دلبریش خندیدم و از مچ دستش گرفت و کاری کرذم کنارم بخوابه.
به پهلو خوابید و به نیمرخم چشم دوخت و دستش رو سمت موهام آورد و گفت:
خیلی رنگشون رو دوست دارم...هیچ وقت رنگشون نکن!لبخندی زدم و بلند شدم و روش خیمه زدم و روی پیشونیش رو بوسیدم و لب زدم:
کی گفت اصلا قراره بدون اجازه عروسکم کاری کنم؟!خندید و چشمکی زد و با ناز گفت:
چه مرد جنتلمنی دارم!به چشای شیطونش لبخندی عاشق زدم و نزدیک لباش لب زدم:
مثه اینکه یکی اینجا دلش حسابی مردش رو میخواد...هوم؟!سرش رو بلند کرد و لباش رو به لبام چسبوند و گفت:
خیلی میخوام!روی صورتش رو نوازش کردم و لب زدم:
موندم برای بودنت از خدا تشکر کنم یا خلقتت...حتی اگه سهم کسه دیگه ای هم میشدی کمتر از من نبود...تو حقت بهترین هاست عروسک پاکم!لبخندی با بغض زد و دست هاش رو دورم حلقه کرد و بغلم کرد.