👼181🌙

81 4 0
                                    

☀اصلان☀

وقتی ارمیا بعد از حرفش سمت پله ها رفت رو به امیدی که نگران به نظر میرسید با لبخندی لب زدم:
نگران نباش...ارمیا فقط روی داداش بیش از حد تعصبیه!

با عطسه ی آرین بهش نگاهی انداختم.
امید با اخمی نگاهش کرد و دستش رو سمت پیشونیش برد و گفت:
تو که تب داری بچه...

رفتم نزدیکش و دستم رو روی پیشونیش گذاشتم و گفتم:
ای بابا...تب داره...بس که ضعیفه و خب حق باید داد ارمیا همیشه نگرانش باشه!

آرین فین فینی کرد و معصومانه گفت:
به داداش نگین...اگه بفهمه سرما خوردم میکشتم و دیگه نمیزاره آب بازی کنم!

امید از بازوش گرفت و جدی گفت:
حیف که قول دادم یه خط روت نیوفته...وگرنه میدونستم چیکارت کنم بچه...کی توی این هوا که معلوم نیست گرمه یا سرده آب بازی میکنه تا هوا به هوا بشه و سرما بخوره...هوم؟!

آرین با بغض نگاهش میکرد که بعد حرفش متوجه ارشیا شدیم.
با لبخندی اومد جلو و گفت:
میبینم که آرین کوچولومون هم میخواد بره خونه بخت!

خندیدیم به حرفش و من مصمم تایید کردم.
ارشیا تک دستی زد و خندید.

میدونستم که چقدر از آرین عین داداش کوچولوش و دوستش خوشش میاد و همیشه هواش رو داره.

آرین خندون و با ناز سر روی شونه ی امید گذاشت و گفت:
میشه بعد اینکه کلی بوسم کردی و نازم کردی دعوام کنی تا گریه ام نگیره...آقا مهربونه؟!

👼Boy of the moon🌙Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora