🍓ارشیا🍓خسته شده بودم!
نمیتونستم تن به زور بدم!
دوستش داشتم اما نمیخواستم ارزشم بخاطرش پایین بیاد!هر جوری که شده از اونجا زدم بیرون.
خب پسر مافیا بودن همین حسن ها رو هم داشت که همه چیز رو یاد میدادن بهت تا در مواقع نیاز و خطر ازشون استفاده کنی!
فرار کردن از پنجره سخت بود اما لبه های بلندی داشت که میتونستم روش وایسم!
صبح زود بادیگاردهاش توی حیاط تمرین بودن و تنها خدمه توی عمارت بودن و میشد راحت دور از دیدشون بود!وقتی روی لبه بلند پنجره وایسادم سرما به پوست نازک بدنم برخورد کرد و لرزیدم.
رد زخم هام میسوخت.
با بغض دستم رو سمت لبه ی آهنی سقف بردم و گرفتمش.
چون طبقه ی اول بود اتاقش میشد راحت به بالای سقف رسید و بعد از طریق پله ی اضطراری وارد حیاط مخفی شد که فقط مواقع خطر ازش استفاده میشد و کسی اونجا نبود!وقتی به بالای سقف آهنی رسیدم خنده ای از روی موفقیت کردم و سمت پله ی اضطراری و آهنی رفتم و تند تند ازش پایین اومدم.
توی حیاط به دروازه ی کوچیکی برخورد کردم که مجبور شدم از دیوار بالا برم و بی معطلی و با تحمل درد بدنم ازش گذشتم.
وقتی از روی دیوار پایین پریدم به جاده ای وسط کوه برخورد کردم!
هم سرد بود و هم راه طولانی داشت!بیخیال همه ی افکارم شدم و شروع به دوییدن کردم.
به قدری تند میدوییدم که احتمال ایست قلبی توم بالا بود!فقط دیگه نمیخواستم زیر اسارت کسی باشم!
من آزاد بود و ارشد همیشه میگفت نباید بزارم کسی بهم زور بگه حتی عشقم!میون دوییدنم بغضم ترکید و اشک هام جاری شد و با تموم وجودم فریاد زدم!
از درد و از شکستن قلبم!
از عشق به مردی که عشقم رو زیر پاش له کرده بود!