☀اصلان☀گفتم توی ماشین بشینه و چند تا محافظ هام گذاشتم جلوی در بمونن تا نزارن بیاد داخل.
بماند که کلی بد دهنی کرد بابت دروغی که بهش گفتم از اومدنش و کنارم بودنش!وارد حیاط شدم.
سمت پله ها رفتم که عمو بالای پله ها با لبخندی نگاهم کرد.
سمتش رفتم و باهاس دست دادم که گفت:
چیشده پسر که اومدی و به عموی مریضت سر میزنی؟!پورخندی زدم و گفتم:
شما از همه ی ما سالم تری ماشالله...خندید و گفت:
حالا فهمیدم برای اون پسره اومدی؟!نگاه بدی بهش انداختم و گفتم:
آزادش کن...پولت رو آوردم!خندید و ویلچرش رو کامل سمتم برگردوند و گفت:
خیلی عاقلی...رو به یکی از محافظ هاش علامت داد پسره رو بیاره.
طولی نکشید که دست بسته و چشم بسته آوردش.
خواست پرتش کنه و بندازتش روی زمین که سریع سمتش رفتم و گرفتمش.
از ترس و استرس بالا بدنش یخ کرده بود و میلرزید.
با اعصابی خورد به بکی از محافظ هام که دستش ساک پول لود اشاره دادم ساک رو بندازه جلوشون و سریع پسرک رو بغل کردم و بدون حرفی از اونجا خارج شدیم.
عاقل بود که کار خاصی نکرد وگرنه خوب میدونست چه بلایی به سرش میاوردم!میون راه پسرک با بغض گفت:
آقا...میشه چشام و دست هام رو باز کنین؟!لبخند تلخی به معصومیتش زدم و گفتم:
نگران نباش دیگه از خطر درامانی...الآن میریم توی ماشین و بازشون میکنم برات!وقتی توی ماشین نشوندمش ارمیا سریع و با ذوق چشم بندش رو باز کرد و دست هاش رو هم باز کرد و محکم بغلش کرد و گفت:
داداشی قربونت بشه...خوبی عزیزدلم؟!