👼آنیل👼
خیلی ترسیده بودم.
بعد اون اتفاقات و دیدن کشته شدن چند نفر و خونی که کف سالن ریخته بود نفسم درنمیومد.
وقتی خیسی پاهام رو احساس کردم یهو تموم وجودم بی حس شد و بعدش تاریکی چشام!نمیدونم چقدر طول کشید که بهوش بیام.
اما وقتی چشم باز کردم دیدمش.
با وحشت محکم بغلش کردم.
تنها کسی بود که با وجودش بهم آرامش میداد.
اونقدری که حتی لحظه ای هم ترس توی خونم جریان نداشته باشه!سرم رو روی شونه ی پنهش گذاشتم و تنها میخواستم آرامش بگیرم.
موهای سرم رو نوازش کرد و با صدای خش داری لب زد:
درد که نداری عروسک...سرم رو کمی عقب کشیدم و به صورتش چشم دوختم.
دستم رو نوازش وار روی صورتم کشیدم و به آقای دکتر اشاره کردم و لب زدم:
گفت نینیمون شجاع بوده و حالش خوبه اما مامانیش ترسو بوده و حالش بد شده...با توجه ی بیشتری که بهش کردم یهو نگاهم سمت سوراخ روی کتش و پیرهن خونیش افتاد.
یهو نفسم کند شد.
اشک هام بیشتر چکید.
انگار فهمید که دوباره ترس و استرس بهم غالب شده.از دو طرف شونه هام گرفت و گفت:
چیزی نیست عزیزدلم...نترس خوب میشم...نفس...آنیل نفس بکش...آنیل...به هق هق افتادم و به کتش چنگ زدم و گفتم:
اونا کی بودن...هق...چرا میخوان بکشنت...هق...تو گفتی تا به دنیا اومدن بچهمون کاری نمیکنی...هق...چرا همیشه میترسونیم؟!از هر دو دستم گرفت و عمیق بوسید و نگران گفت:
خیلی اتفاقی بود...نفس...فکر نمیکردم اینقدر احمق باشن که بخوان توی مهمونی بهمون حمله کنن...نفس...سخت نفس میکشید.
خون زیادی داشت ازش میرفت که دستم رو روی بازوش که خونریزی میکرد گذاشتم و با ترس لب زدم:
ارشدم ازت داره خون میره...من دیگه توضیح نمیخوام ازت...هق...برگشتم سمت دکتر که با اخمی نگران داشت نگاهمون میکرد و لب زدم:
توروخدا سریع یه کاری کنین...ارشد خیلی لجبازه...اسمم رو عصبی صدا زد و گفت:
آنیل...اینقدر گریه نکن برات بده...سرفه...سرفه...یهو صورتش از درد جمع شد و رو به احسان گفت:
میرم توی اتاقم...بیا اونجا و از این خونریزی خلاصم کن...میون حرفش لب زدم:
منم میام...هق...عصبی لب زد:
آنیل!