🐳ارشد🐳
نگاهی بدی بهم کرد و گفت:
الآن باور کنم که عاشقشی؟!آنیل با ناز سرش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
اوهوم...اوهوم...بابای نینی هامه!لبخندی به آنیل و شکم برجسته اش زد و دست هاش رو از هم باز کرد و گفت:
بیا اینجا ببینم مامان کوچولو!آنیل با ذوق از بغلم دراومد و سمتش رفت که آریل آروم بغلش کرد و روی پاش نشوندش و روی صورتش رو بوسید و روی شکمش رو دست کشید و گفت:
خدا کنه به مامانیشون و عموشون برن!اخمی کردم و گفتم:
من مگه چمه؟!آریل اخمی کرد و گفت:
چت نیست؟!تکخنده ای کردم و گفتم:
هه...آقا رو باش...بعد عمری اومدی پیش برادرت حداقل یکم عاقل باش!دست کوچولوی آنیل رو گرفت و آروم آروم تک تک انگشت هاش رو بوسید و گفت:
من فکر نمیکنم گفتن حقیقت ها ایرادی داشته باشه و حقیقت هم اینه که نچسب تر از تو پیدا نمیشه مرتیکه!بابا اردشیر دستی به موهاش کشید و گفت:
مثلا قرار شد که دهن به دهن هم نزارین...درسته؟!آریل چشمی برام تیز کرد و گفت:
من و این جناب آبمون توی یه جوب نمیره!
از جام بلند شدم و گفتم:
هر چقدر دوست داری نفرتت رو به نمایش بزار...یه قدم بهش نزدیک تر شدم و ادامه دادم:
اما فکر بردن آنیل از خونه ی خودش رو باید به گور ببری...گرفتی؟!