👼171🌙

109 9 0
                                    

🐳ارشد🐳

نگاهی بدی بهم کرد و گفت:
الآن باور کنم که عاشقشی؟!

آنیل با ناز سرش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
اوهوم...اوهوم...بابای نینی هامه!

لبخندی به آنیل و شکم برجسته اش زد و دست هاش رو از هم باز کرد و گفت:
بیا اینجا ببینم مامان کوچولو!

آنیل با ذوق از بغلم دراومد و سمتش رفت که آریل آروم بغلش کرد و روی پاش نشوندش و روی صورتش رو بوسید و روی شکمش رو دست کشید و گفت:
خدا کنه به مامانیشون و عموشون برن!

اخمی کردم و گفتم:
من مگه چمه؟!

آریل اخمی کرد و گفت:
چت نیست؟!

تکخنده ای کردم و گفتم:
هه...آقا رو باش...بعد عمری اومدی پیش برادرت حداقل یکم عاقل باش!

دست کوچولوی آنیل رو گرفت و آروم آروم تک تک انگشت هاش رو بوسید و گفت:
من فکر نمیکنم گفتن حقیقت ها ایرادی داشته باشه و حقیقت هم اینه که نچسب تر از تو پیدا نمیشه مرتیکه!

بابا اردشیر دستی به موهاش کشید و گفت:
مثلا قرار شد که دهن به دهن هم نزارین...درسته؟!

آریل چشمی برام تیز کرد و گفت:
من و این جناب آبمون توی یه جوب نمیره!

از جام بلند شدم و گفتم:
هر چقدر دوست داری نفرتت رو به نمایش بزار...

یه قدم بهش نزدیک تر شدم و ادامه دادم:
اما فکر بردن آنیل از خونه ی خودش رو باید به گور ببری...گرفتی؟!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now