👼167🌙

109 8 0
                                    

👼آنیل👼

با رسیدن به در ورودی پریسا خانوم در باز کرد و رو بهش گفتم:
ممنون...برین به کارتون برسین!

لبخندی زد و تایید کرد و رفت.

با دیدن آریل پایین پله ها لبخندی بغض آلود و با ذوق روی لبام نشست.

متعجب نگاهم کرد و گام های سریعی که برمیداشت نشون از دلتنگی بی مثل و مانندش میداد.

وقتی بهم رسید از دو طرف بازوهام گرفت و با تکخنده ای گفت:
هه...لعنتی...این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟!شبیه هندونه ی گرد شدی البته که توش هم قراره کلی شیرین باشه!

آخر حرفش به شکمم اشاره کرد که با ذوق خندیدم.

همیشه لحنش شوخ بود.
جوری که به شکمم فشار نیاد بغلم کرد و روی صورتم رو عمیق و طولانی بوسید و گفت:
توپول شدی خوشگل تر شدی فسقلی داداش!

با شنیدن صدای ارشد از بغلم فاصله گرفت و برگشت سمتش.
ارشد با اخمی به آریل چشم دوخت و رو بهم گفت:
ایشون کی باشن؟!

اشکم رو پاک کردم.
حالا که داداشم پیشم بود حس قدرت میکردم و دلم میخواست حال ارشد رو بگیرم.
دم گوش آریل با لحن معصومانه لب زدم:
این بابایی بچه هام هست اما خیلی دعوام میکنه و میترسونتم!

آریل اخمی کرد و رو به ارشد گفت:
خیلی غلط میکنه...اینجا راحت نیستی میبرمت خونه ی خودم اصلا!

ارشد با شنیدن این حرفش اومد سمتم و از مچ دستم گرفت و گفت:
اول اینکه تو خیلی بیجا میکنی بخوای مادر بچه های من رو بی اجازه ی من ببری...دوم اینه شما کی باشی که بخوای به جای من تصمیم بگیری؟!هوم؟!

آریل اخمش عمیق تر شد.
چون هم قد و هیکل بودن قشنگ میتونستن رخ به رخ وایستن و برای هم قلدری کنن.

نزدیک صورت ارشد لب زد:
من داداشش هستم...قبل از تو اختیاردارش بودم مردک!

👼Boy of the moon🌙Onde histórias criam vida. Descubra agora