👼169🌙

96 8 0
                                    

🐳ارشد🐳

با نگاه بدی که عمو بهمون انداخت رفتیم داخل عمارت.
روی مبلی نشستم و آنیل هم توی بغل بابا اردشیر نشسته بود و سرش رو روی شونه اش گذاشته بود و با بغض نگاهمون میکرد.
داداش نره خرش هم رو به روم نشسته بود.

بابا اردشیر با اخمی نگاهمون کرد و رو به داداش آنیل گفت:
خب شما بگو چیشده که الآن اومدی این طرف ها و تا الآن سراغ داداشت رو نمیگرفتی؟!

با شرمندگی سری پایین انداخت و به آنیل نگاهی کرد و گفت:
دنبالش گشتم اما نبود...وقتی یهو بهم زنگ زد به طور تصادفی دقیقا توی همون شهری بودم که عمارتتون بود و...

بهم نگاه بدی انداخت و گفت:
فهمیدم این یارو داداش من رو خریده و...

عصبی لب زدم:
ببند اون دهنت رو و به جای اینکه زر مفت بزنی بشنو...

بابا اردشیر خواست جلوم رو بگیره که نزاشتم و گفتم:
بزار حرف بزنم بابا!

همه ساکت شدن که رو بهش گفتم:
اینی که داری میگی خریدمش الآن همسر من و بچه های من رو بارداره و من بعد از رفتن بابای لعنتیتون سعی کردم بهترین زندگی رو براش بسازم و حالا هم که داری میبینیش که عین یه پرنس داره توی این کاخ زندگی میکنه و براش کم نزاشتم...

آریل که صداقت حرف هام رو دید با اخمی سری تکون داد و گفت:
آره نزاشتی اما من رو از دیدنش محروم کردی...نکردی؟!

بابا اردشیر با لبخندی مهربون لب زد:
اما حالا هم دیر نشده و دیگه میتونی هر وقت خواستی ببینیش...هوم؟!

آنیل میون حرف هامون از توی بغل بابا اردشیر بیرون اومد و اومد سمتم و روی پاهام نشست و دست هاش رو دور گردنم حلقه کردم و روی صورتم رو بوسید و گفت:
بریم بخوابیم باشه ددی نینی هامون؟!

متعجب به این رفتار عجیب و یهوییش چشم دوختم.
این دیگه چه ویاریه؟!

خندیدم و نوک بینی اش رو بوسیدم و گفتم:
فسقل زیادی بی حیا نشدی؟!جلوی داداشت آخه؟!

بابا اردشیر آروم خندید.
آریل دستی به سرش کشید و معلوم بود کلافه هست.

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora