👼2🌙

745 71 7
                                    

🎀راوی🎀

برای لمس کردنش له له میزد.
جلوش گام برمیداشت و دلبری میکرد و با دست و پای بلوریش جای جای اتاق رو نور افشانی میکرد.
اما دریغ از داشتنش حتی کوچیک ترین برخورد و لمس هم نمیتونست باهاش داشته باشه تا اون بخواد و میلش باشه!

به طرز بدی خونی و مالی شده بود.
شکنجه هایی که شده بود فقط بدنی نبودن و روحی هم بودن!
وقتی سرفه ای کرد خون از میون لباش جاری شد.
پسرکش دوباره ضربه ای محکم به پهلوش زد و از درد به خود پیچید.
اصلا چیشد که به اینجا رسیدو اینجوری عاشق شد؟!

پسرک جلوی جسم خسته و زخمیش نشست.
ظریف و لاغر بود و عضلات ریزی ساخته بود و در برابر اونی که اندام درشت و عضلات حجیمی داشت هیچ بود اما به همون مقدار هم پرستیدنی و دلبر!

به مو هاش چنگی زد و سرش رو به سمت بالا آورد و نزدیک صورتش لب زد:
آشغال حرف میزنی یا دندونات رو تو دهنت خورد کنم؟!بگو اون ارباب عوضیت مدارک اون شرکت کوفتی رو کجا قایم کرده؟!

مات و مبهوت نفس های داغ و عصبیش بود که به صورت برخورد میکرد.
وقتی عصبی میشد و تند تند نفس میکشید برای بیان کردن حرف هاش!
از کی اینقدر دیوونه و مدعوشش شده بود؟!
به ماهی بود که در پی اون بود و حتی باورش هم نمیشد روزگار اینجوری اونا رو به هم نزدیک کنه!

تنها سکوت کرد تا بیشتر بتونه معطل کنه و بیشتر کنارش باشه.
براش مهم نبود در این راه بمیره.
مهم بودن کنار اون بود و لمس کردنش حتی شده با خشونت و درد!

پسرک کفری مشتی به صورتش زد و غرید:
این آشغال رو بندازین توی زیر زمین تا بیام به خدمتش برسم!

بعد حرفش از اتاق خارج شد.
لبخندی تلخ به معشوقه ای زد که عین شیطان عاشق آتیش و خون بود!
لنگه ی همون برادری بود که حتی دیوونه تر از اون جلوه میکرد!

با اعصابی داغون سمت اتاق بردارش رفت.
بدون در زدن وارد شد که پشت میزش نشسته و تنها تک نگاهی بهش کرد و ورقه های توی دست رو پرت کرد روی میز و گفت:
خوبه نه در زدنی و نه سلامی بعد اعتقاد داری بهت یه جایگاه بالایی بدم ووروجک؟!

حرصی سمتش رفت و گفت:
من نمیتونم اون عوضی رو به حرف بیارم...هر کاری میکنم تنها بهم یه لبخند میزنه و یا حتی نیم کلمه هم نمیاد از اون دهنش بیرون...داره میمیره اما لب تر نمیکنه بگه و خودش رو خلاص کنه!

پوزخندی روی لباش نشست و بلند شد و مقابل برادر کوچیکش وایساد و روی صورتش رو نوازش کرد و گفت:
بنظرم اینجا علاوه بر یه آشغال مجرم یه عاشق هم داریم!

سوالی نگاهش کرد و دستش رو پس زد و گفت:
چی میگی ارشد؟!

میدونست که ارسلان چشمش دنبال تک برادرشه.
شاید بخاطر همین تا بحال حکم قتلش رو نداده بود.
درد عشق بدتر از درد چاقوعه مگه نه؟!
دست راست اربابش بود و از دست دادنش یعنی نابودی اون و تبارش.
پس قطعا طولانی نگه داشتنش باعث میشه هر چی که بخوان رو بدست بیارن!

دست به جیب شد و به سمت پنجره گام برداشت و گفت:
بهتره وقتی میزنیش به عمق نگاهش هم توجه کنی داداش کوچولوم!

ارشیا حرصی شد از بی توجهی های برادرش و از اتاق بیرون رفت و در رو کوبید!
ارشد تو گلویی خندید و لب زد:
میدونم تو هم ازش خوشت اومده که اینقدر از مردنش میترسی!

با صدای در اجازه ی ورود داد که پروانه خانوم رو دید که مضطرب کنار در وایساد و گفت:
قربان میشه لطفا یه دقیقه بیایین طبقه بالا؟!

🐺ارشد🐺

با حرفش تازه متوجه ی آنیل شدم.
سمت اتاقم پا تند کردم.
با ورودم به اتاق با ریخته شدن میز صبحونه و حتی افتادن آلیس روی زمین مواجه شدم.
از این بی ادبی ها هیچ وقت نمیگذشتم مخصوصا وقتی که یکی دست روی کارکنان این خونه به غیر از خودم بلند میکرد!

رفتم سمت آلیس که توی خودش جمع شد.
روی صورتش که معلوم بود به خاطر رد سیلی سرخ شد دستی کشیدم و عصبی گفتم:
پروانه بیا به آلیس کمک کن و برین بیرون!

چشمی گفت و سریع از اتاق رفتن.
تنها کافی بود حرفم رو یه بار تکرار کنم تا انجام بشه.
میدونستن اربابیم که قدردان زحماتشونم اما موقع عصبانیت هیچی نمیفهمیدم!

به آنیل نگاه کردم که گوشه ی اتاق وایساده بود و اشک میریخت.
بلند شدم و جدی اما با پوزخندی لب زدم:
خب پس این پسر کوچولو یکم وحشیه و دست به زنم داره؟!

نگاه ازم گرفت که کفری شدم و رفتم سمتش و دست هاش رو جلوی صورتش گرفت و گفت:
توروخدا نزن...هق...من...فقط...هق...نمیدونم چرا اینجام...

محکم از دستش گرفتم و فشردم که ناله ای با ضعف کرد.
توی صورت بی نقصش خیره شدم و لب زدم:
میدونی برای این بی ادبی که کردی چه تنبیهی در نظر دارم؟!

اشک هاش چکید و دستش رو سعی کرد از حصار انگشت هام نجات بده و گفت:
تویه عوضی هیچ کار نمیتونی بکنی...

هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی محکم خوابوندم توی صورتش.
جیغی زد و افتاد روی زمین.
خم شدم و از بازوش گرفتم و سمت اتاقه مخصوص شکنجه ام بردم و پرتش کردم توش که افتاد روی زمین و هق هقاش اوج گرفت.
وقتی سرش رو به سمتم برگردون تازه تونست شلاق توی دستم رو ببینه.
با چشای درشت شده و ترس نگاهم کرد.
تا خواست چیزی بگه اولین ضربه رو بهش زدم.
تنها پنج شیش تا ضربه زدم که دیدم بیحال روی زمین افتاده.
متعجب رفتم سمتش و از مو هاش گرفتم و کشیدم.
ناله ی بیجونی کرد و گفت:
توروخدا خیلی درد داره!

از گردنش گرفت و بلندش کردم و دم گوشش لب زدم:
اوه پس پرنس کوچولومون دلش لذت هم میخواد!

دست های کوچیکش به دستم چنگ زد و سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
از جونم چی میخوای لعنتی؟!

جوری که لبام مماس گردنش باشه لب زدم:
فکر نمیکنم برات سخت باشه چیزی که میخوام بیبی بوی!

بعد حرفم سمت تخت بردمش که به شدت تقلا کرد.
اما برای من هیچی به حساب میومدن اون مقاومت ها و اونقدری طور نکشید که جفت دست هاش رو بهم و به تاج تخت ببندم!

👼Boy of the moon🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang